بسم الله الرّحمن الرّحیم
خوانسار: بازاربالا [۱]
Khānsār -Ḫwānsār Bāzārbālā (Bāzār-i Bālā) خوانسار بازاربالا
(بازاربالا در خوانسار)
PDF (eBook) نسخۀ
https://drive.google.com/file/d/1UI167RG2zIWKXLUy7cv7VBaVR3TcQ-z5/view?usp=sharing
PDF (eBook)
نسخۀ بهمنماه 1402
https://drive.google.com/file/d/1OkOKM60Mj4hkueTvxLFiofyt_euDvYvv/view?usp=sharing
“محلّۀ رئیسان“*در سالهای ۱۲۲۰ شمسی شهرکی را میماند که زیباترین بناهای مسکونی را داراست و هم سایر ساختههایی که لازمۀ زندگی اجتماعی است. درِ شمالغربی بنای جانبی “عمارت میرمحمّدصادق” در کنار مسجد رئیسان است و با اندک فاصلهای خود را به بازاری میرساند که در شرق عمارت قرار دارد. قبرستان قدیمی در پشت بازار است و “مقبرۀ سیّدحسین ” یا همان “سیّدحسینابنابوالقاسمجعفر“ با بقعهای آجری نقطۀ آغازین آن. در این شهر، بخش کوچکی از راهی که شمال را به جنوب وصل میکند بازاربالا نامیده میشود، بیآنکه یه محلّی اختصاصی جهت کسب و کار نظر داشته باشد. بررسی دقیق محلّ بازار نشان میدهد که ساکنین محلّۀ رئیسان باید مشتریان بالقوّۀ آ ن باشند، هرچند کسانی هم که باید خود را از شمال به روستاهای جنوب و جنوبشرقی برسانند، ناگزیر از عبور از همان بازارند. این نمونه هنوز هم بهخوبی در شهرهای کوچک ایران دیده میشود. اکنون بخش دیگری از زندگی اجتماعی در کنار مقبرۀ سیّدحسین قوام میگیرد. سالها بههمین منوال میگذرد و از میرمحمّدصادق و چهار فرزندش هم دیگر نشانی نیست (خوانسار: عمارت میرمحمّدصادق). حوادث خونبار سالهای ۱۲۹۷ شمسی هم بازاربالا را بینصیب نمیگذارد و آتشسوزی آن را به ویرانهای بدل میکند. اندکی بعد که ساخت جادّههای بینشهری بر اساس نمونههای اروپایی رواج مییابد، کسانی که به بازسازی بازار میاندیشند، عرض حداقلّی جادّههای شوسۀ آن زمان را، که ضمناً باید پذیرای اتومبیلهای تازهوارد باشد رعایت میکنند و در دو طرف آن چندین دکان میسازند و همان قسمت را که به صدمتر هم نمیرسد با سقفی بسیار ابتدایی میپوشانند تا اندکی به بازارهای صفوی شباهت پیدا کند. بخش سرپوشیده درست از نقطهای آغاز میشود که ورودی محلّۀ رئیسان است و در جایی پایان مییابد که بازار به سمت پایین امتداد مییابد و دیگر “بازار پایین” نامیده میشود. علیجاننانوا، که درست روبروی همین ورودی است بهتازگی از تنور هیزمی خود دست برداشته است و از سوختی که خود “نفت سیاه ” مینامد استفاده میکند، بیآنکه مشکلات سوخت جدید را بداند، هر ساعت و دقیقه گرفتار جریان نامنظّم قطرههای سوخت است که گاهی هم دودی غلیظ پراکنده میکند که ازقضا نه به مذاق علیجان میسازد و نه به مشتریانی که بوی مطبوع تنور هیزمی او را پیشتر آزمودهاند. مشهدیحبیبالله هم در نزدیکی کاروانسرای مجاور”عمارت میرمحمّدصادق ” همین سرنوشت را بهمانند کوزهگرخانۀ روبروی خود دارد. استادمصطفینجّار هم، که چوب در دستانش چون موم نرم است، در همین طرف است که سرپوشیده هم نیست. در همینجا، و روبروی استادمصطفی، آن هنرمند تمامعیار، محّوطهای روباز وجود دارد که اهالی به آن قیصریّه میگویند و گل سرسبد همۀ کسبۀ آنجا استاداسماعیلچاقوساز است؛ آن مرد آرام و کمحرف که فضای مغازهاش تنها برای یک نفر تکافو میکند و ساختههایش بیمانند. …دریغ. استادکریمسلمانی هم در همان سالها یک ماشین دستی آلمانی خریده است که تنها کارش این است که سر دانشآموزان را برای اوّل مهر آماده کند. هرچه روی سر است از ریشه و بن میزند و دربند زشتی و زیبایی آن نیست. دو شیرینیپز کارآزموده و ازقضا باتقوا هم، یکی کلاّمیدی در کنار علیجان و دیگری آمیرزاحسین در طرف دیگر، امّا کمی بالاتر، کام اهالی را به نحواحسن شیرین میکنند. مغازۀ آقارضابستزن روبروی کلاّمیدی است که با پرکردن جلوی مغازه خود با چند سبد و کوزۀ ماست خالی و خرمای حصیری همیشه به کار مرمّت قوری و بشفاب شکستههای چینی به روش ترکبندی مشغول است. روبروی آقارضا، آن مرد ریزاندام و جدّی، همان آقامحمّدرنگرز است که همیشه دستانش رنگی است و انبوهی از پوست گردو و انار در کنارش. طنابی هم در پشت دکانش در داخل قبرستان بسته است که کلافهای پشمی خیس رنگشده را روی آن آویزان میکند و بوی دلانگیزی که از چکیدن قطرات آب برروی سنگ قبرها بلند میشود آن ساکنین همیشه آرام را اندکی تسلّی میدهد. آن رویگر بلندقامث، حیدرعلیمسگر هم در همین راسته بهضرب زغال و دمیدن دستی هوا در آن ابری از بخار آمونیاک بر سر خود میافرازد که گاه قامت بلندش یکسره در آن میان ناپدید میشود. بازار ما چند سالی پیشتر دستخوش تغییراتی شده است که در بافت بازارهای سنّتی نمیگنجد و آثار و تبعات آن در شمال و جنوب بهخوبی دیده میشود. روبروی نانوایی مشهدیحبیبالله محلّی است که به آن گاراژ[۲] میگویند و بیشتر پذیرای ماشینهایی است که در آن سالهاچیزی جز کامونکارهای[۳]ازجنگبرگشتۀ آمریکایی یا دیزلهایی نیست که در زمستانهای سرد خوانسار تنها بهضرب آتش گون و چوب به روشنشدن رضایت میدهند، امّا ابری از دود بر فراز سر شوفر و شاگردشوفر[۴] میگسترانند، هرچند که آنها از کمّ و کیفش بیاطّلاعاند. در شمال بازار امّا در طرف دیگرهم گاراژی است که بیشتر به کار مسافربری اشتغال دارد و آن هم عابرین و دکاندارها را بینصیب نمیگذارد. در کنار همین گاراژ و در دو طرف آن دو راه پلّه است که یکی به تلفنخانه میرسد، جایی که آن مرد ساعی و اندکی معلول جسمی، امّا شوخ طبع، همان محمّدصادق نشسته است که دائم سیمهای رنگی کلفتی را به اینیاآن ورودی وصل میکند و گاهی هم که مشتری از معطّلی در احضار مخاطب خود شکوه میکند با صدایی بلند، و شاید بیآنکه مخاطبی در طرف دیگر خطّ داشته باشد، فریاد میزند: “دارون، دارون، خانم جان اون فروغی چیشد؟ ” راهپلۀ دیگر به قهوهخانۀیدالله میرسد. سالها پیش از اوّلین گرامافون با نشان سگوشیپور[۵]در همین جا رونمایی میکنند، بهطوریکه آوازهای بدیعزاده و وزیری بر سر زبانها میافتد. انشعابی که به بازار پایین میرسد درست همینجاست. درآغاز آن و در گوشۀ سمت راست علیاصغرخرّاط نشسته است که جوی آب هم از جلوی مغازهاش میگذرد. بالای دکانش هم آن عبدالحسینعکّاس[۶] است که همۀ خاطرات شهر را یکجا با خود دارد[۷]. شاید کمتر کسی آن روزها میداند که او با یک هاسلبلد[۸]، یا یک فانوسی آلمانی کار میکند و ظهور و چاپش هم نفتی است. افسوس که از آن تجهیزات نشانی در دست نیست. براتعلی هم در قیصریّه، نزدیک استادکریمسلمانی همین کار را دارد. او هم از وقتی خودش را شناخته است عکّاس است. هردوی آنها هم عکّاس از دنیا میروند. آن استادکار بیمثال هم، عبدالوهّابزینوبرگدوز، که چند قدمی پایینتر نشسته آن قدر مهارت و هنر دارد که به هر اسب لختی وقاری چندصدباره بدهد. ادامۀ حرکت ما در همان بازاربالا به سمت شمال، چشم را به دستگاهی تمامفلزّی و بلندبالایی میاندازد که دو مخزن استوانهای شیشهای در بالای آن است و متصدّی اهرمی را به چپ و راست حرکت میدهد تا شیشهای پر شود و دیگری خالی. اینجا همان پمپ بنزین است که پیتهای فلزی رنگشده با نشان “بی پی[۹]” کنار هم چیده شده است. از پشت همینجا صدای مهیب ژنراتور کارخانۀ برق میآید که تشکیلاتی مفصّل دارد که هم کوچهها را شبها روشن میکند و هم به برخی از خانهها تا ساعت دوازدۀ شب برق میرساند. تصویر بازار ما بدون ترسیم سگهایی که روزها بسیار آراماند، گاهی در گوشهای لمیدهاند و گاهی جلوی در آن دو قصّابی ملتمسانه به گوسفندهایی خیره شدهاند که از قلاّبی آویزاناند، و گاهی اذیّت و آزارشان سرگرمی نوجوانان است، امّا شبها به همراه ”اسماعیلداروغه” شیرهای درندهای را میمانند که هیچ کس نمیتواند از دست آنها جان سالم بهدربرد، ناقص است. بازاربالا در شمال در این نقطه و در جنوب در کنار کاروانسرای “عمارت میرمحمّدصادق” که اکنون در اختیار شرکت دخانیّات است پایان مییابد.
تطاول زمان
بازاربالا هنوز از سرنوشتی که بهزودی برایش رقممیزنند بیاطّلاع است. به سال ۱۳۳۹ که میرسیم، هم سیّدمحمّدحسن[۱۰]، نوۀ میرمحمّدصادق در کنار خواهرش و با فاصلۀ اندکی از سیّدحسین آرمیده است و هم کار احداث خیابانی جدید در خوانسار آغاز میشود. این معبر جدید باید شمال را به جنوب وصل کند، بیآنکه کسی بداند چگونه باید از جنوب خارج شود. باغها و خانهها از دم تیغ میگذرد تا به موازات رودخانه سرانجام خیابانی برپا میشود. این بار آن “شبهکارشناسان” مغازهها را بر روی رودخانه میسازند، هرچند که خاطرۀ تلخ سیل ویرانگر همان سالها را چشیدهاند. پیشهوران دستهدسته به سوی خیابان جدید روی میآورند. کسبۀ بازاربالا هم از این قاعده مستثنی نیستند. چند سالی همین کسبه به کوچ اجباری تن در نمیدهند، تا سرانجام در سالهای ۱۳۵۰ به این کار رضایت میدهند. هرکس به فراخور کسب خود جایی در خیابان جدید مییابد، امّا چند نفری هم در بازار بالا میمانند و گویا گاهی هم زیرلبی میخوانند: “یا بزرگی و عزّ و نعمت و جاه – یا چو مردانت مرگ رویاروی.” استادکاران محبوب ما برخی رویارویی را برمیگزینند و برخی زوال حرفۀ خویش را به چشم میبینند. قاشقتراشها و گیوهدوزها و سنگتراشها که در بازار دیگری مستقرّ بودند پیشتر از آنها طعم این درد را چشیدهاند. بازار ما اینک ویرانهای است که از سقف آن هم چند متری بیشتر باقی نمانده. آن بازار پررونق همپای “عمارت میرمحمّدصادق “ در خاموشی مرگبار فرومیرود. سالی چند به همین منوال سپری میشود تا سرانجام امواج خروشان محّرم ۱۳۵۷ فرا میرسد. دامنۀ برخی از اعتراضات مردمی به بازاربالا هم میکشد و برخی از جوانان بر زمین میافتند، به طوری که این بار نه خاموش، بل فروزان میشوند. پیکرهای برخی چه به سبب این حادثه و چه به سبب پایمردی در جبهههای جنگ، قبرستان پشت بازاربالا را عطرآگین میکند و سیّدحسین این بار پذیرای میهمانانی است که هر چند از فرزندان او نیستند، امّا در جایگاهی بس بالاتر از او نشستهاند. سالها بعد دستۀ دیگری از کارشناسان از راه میرسند که حکم به تخریب کلّی بازار و بازهم تعریض معبر میدهند و قبرستان پشت بازاربالا را متروکه اعلام میکنند و مقبرۀ دوصدسالۀ سیّدحسین را به اشارۀ انگشتی تلی از خاک. برخی دانایان که سیّدحسین و پدرش “میرسیّدابوالقاسمجعفر” را، یا همان ”ابوالقاسمبنالحسینالحسینیالموسوی ” را، میشناسند بیدرنگ حکم به بازسازی مقبرهای در خور شئونات او میدهند. سیّدحسین اینبارهم با میهمانانی همیشهجاوید که به فاصلۀ اندکی از او آرمیدهاند تنها شاخصۀ همان “بازاربالا” باقی میماند.
* برای فهم بهتر بنگرید به: چرا این چهار مدخل؟؛ و یا: مطالعاتی در بارۀ خوانسار: 1157 تا ۱۳۷۲ قمری
———————————————————————
حسین نجفیزاده (نجفی زاده)، خوانسار، مهرماه ۱۳۹۱
* به نقل از سیّدمحّمدحسن نجفیزاده و روضاتی، سیّداحمد(مناهج المعارف، صفحۀ صد وهشتادو دو مقدّمه): ”از آن جهت به این اسم نامیده شده که گروه کثیری از رؤسای علمای خوانسار که همه از احفاد میرکبیر، مؤلّف این کتاب بودند، در این محلّ سکونت داشتند.”
[۱] آقا محمّدمهدی طالبی اکنون بیش از هشتاد سال سنّ دارد، مردی متمکّن و کاری است که هنوز در بازاربالا به همان حرفۀ سالهای سی، یعنی مصالح فروشی، اشتغال دارد و به اندک جابهجایی محلّ کسب خود به دنبال بالاگرفتن تب تعریض معبر رضایت میدهد. او و پدرش مرحوم محمّدعلی، از دوستان همیشه وفادار خانوادۀ نگارنده بودهاند. زدودن بسیاری از ابهامات در ترسیم بازاربالا بدون کمک ایشان هرگز ممکن نبود.
[۲] مسامحتاً به معنی بنگاه ترابری
[۳] به غلط = Command Car
[4] مصطلح آن روزها
[۵] His Master’s Voice
[6] دوست مهربان و عکّاس صاحبنام کنونی شهر، آقامحمّد منصوری با صرف وقت بسیار در این راه کمکی شایان کرد. آن “تصویر فکربرانگیز” از “عمارت میرمحمّدصادق” هم یکی از کارهای ایشان از دهۀ هشتاد است. بنگرید به: https://goo.gl/u48i2j
[7] تصویر پیوست نگارنده را در کنار پدرش در سال ۱۳۳۰ نشان میدهد. جوی آب نشان از مغازۀ عبدالحسین دارد. تصویر دیگر همان محلّ در سال ۱۳۹۱ است: خوانسار (عکسهایی از عمارت میرمحمّدصادق)= https://goo.gl/u48i2j
[8] Hasselblad
[9] BP
[10] بنگرید به نقباء البشر، و سیّدحسینابنابوالقاسمجعفر
———————————————————————–
پیوندهای مرتبط:
خوانسار. مطالعاتی در بارۀ خوانسار: 1157 تا ۱۳۷۲ قمری. چرا این چهار مدخل؟ www.najafizadeh.ir
———————————————————————————-
Kurztitelaufnahme
Khansar -Ḫwānsār – Bāzārbālā: Bāzār-i Bālā
خوانسار. بازاربالا. www.najafizadeh.ir