ورنر هایزنبرگ: آنسوی مرزها، پیپر، ۱۹۸۴، مجموعۀ گفتارها و نوشتهها
علم در دانشگاههای امروزی
Werner Heisenberg: Schritte über Grenzen: Gesammelte Reden und Aufsätze, Piper, 1984
Naturwissenschaft in der heutigen Hochschule
علم در دانشگاههای امروزی
PDF (eBook) نسخۀ
https://drive.google.com/file/d/1YAacItTaf55jJlJ34rWNS70t_dAxwTZ0/view?usp=sharing
علم در دانشگاههای امروزی1
جشنهای پانصدمین سال تأسیس دانشگاه مونیخ انگیزهای است تا دربارۀ اهمیّت علم در دانشگاههای امروزی، یا بهتر است بگوییم در مورد تشکیل دانشگاههای امروزی، بیندیشیم. وقتی دانشگاهی میتواند به تاریخ پانصدسالۀ خود نظر بیفکند، وقتی دانشگاهی در سیر تاریخیاش از اینگولاشتات تا لندسهوت به سمت مونیخ، همهجا بیدرنگ چون نهاد یکسانی به حساب میآید، پس این امر تنها از این راه ممکن شده که این دانشگاه ضمن حفظ سنّت طی سدهها متحوّل شده، خود را بهدفعات با زندگی آن روز وفق داده، یا آنطورکه امروزه میگوییم خود را با وضع جامعۀ آنروزی سازگار کرده است. طی یکصدوپنجاه سال اخیر، قویترین نیروهایی که سبب تغییر شده است، همیشه از تعامل علم و فنّاوری برآمده است. فنّاوری، که بهخصوص از زمان آزادشدن انرژی اتمی در بیستوپنج سال پیش همۀ مرزهای پیشین را درنوردیده است، درست بهاین دلیل اوّلین چیزی است تا از تأثیرات نیروی عظیمش در دانشگاههای امروزی پرسش کنیم. پیش از اینکه بخواهم دربارۀ این مسئله صحبت کنم، باید به جهتی هم عذرخواهی کنم. من از زمان آخرین جنگ، از زندگی دانشگاهی بیشازپیش دور افتادهام، در زندگی دانشگاهی بهطور فعّال شرکت نداشتهام و بهاین دلیل دغدغهها و نیازهای آن را مستقیم نیازمودهام. پس باید از دور به دانشگاه نگاه کنم؛ شاید هم بتوان از دور مناسبات و اهمیّت نسبی تکتک حوادث را بهتر از نزدیک شناخت، و درهمهحال ناگزیرم در همۀ آنچه پس از این میگویم، این نکته را ملحوظ بدانم.
در آغاز مسئلۀ تأثیرات مستقیمی در میان است که بر زندگی دانشگاهی به این دلیل وارد میشود که باید علم و فنّاوری را در دانشگاه آموخت و کار پژوهشی در این حوزهها بهطور گستردهای در دانشگاه انجام میشود و تجهیزات لازم برای اجرای آن در حوزههای تازه بهطرزی بیسابقه گران است. سپس باید از تغییرات عمیقی حرف زد که در دانشگاهها از این راه وارد میشود که جامعه یا چشمانداز سیاسی آن تغییر میکند، درحالیکه دانشگاه خود در پیکرۀ آن قرار دارد. ازجملۀ این تبعات، برای مثال بحرانهای پنج سال اخیر را میتوان نامید که به دلیل کشمکش جوانان دانشجو با دنیای علم و فنّاوری و با ساختار اجتماعی آن پدیدار شده است. سرانجام باید این پرسش اصلی مطرح شود که آیا میتوان در این دنیای علم و فنّاوری هنوز هم در پی آزادی و توسعۀ فکر برآمد که انتقال آن در نظر ما همواره یکی از مهمترین وظایف دانشگاه بوده است.
حرفمان را با گسترش رشتههای علمی در دانشگاهها شروع میکنیم. در آغاز در دانشگاهها، علوم طبیعی به علوم انسانی تعلّق داشت و اهمیّتی ثانوی داشت. چهار دانشکده هم بیشتر وجود نداشت، دانشکدۀ الهیّات، حقوق، طبّ و همان دانشکدۀ علوم انسانی که بعدها، فلسفه، زبانشناسی و علوم، و برخی دیگر هم جزو آن شدند. در آن زمان، آنطورکه آنها را مینامیدیم، علوم سودآور، یعنی همان علومی که منفعتی دربر داشت، قضا و طبّ بود، و به دانشآموختگان این علوم، جامعه بیش از هرکس دیگری نیازمند بود. در سدۀ شانزدهم برای اوّلین بار، دانشکدۀ هنر، تبدیل به دانشکدۀ فلسفه شد، و با این کار هم دعوای میان علوم جدید و قدیم آغاز شد. در قرن هفدهم هم بهسبب رابطۀ نزدیک شیمی و گیاهشناسی با طبّ، این دو اهمیّت زیادی پیدا کرد. در قرن هجدهم هم، جریان روشنگری بر پژوهش تجربی-منطقی فضای وسیعتری گشود و با شروع قرن نوزدهم پیشرفت پیروزمندانۀ علم عملی آغاز شد که برآمده از تأثیر متقابل علم و فنّاوری بود که حالا بنا داشت زندگی جامعه را از بنیان تغییر دهد. در نیمۀ دوم قرن نوزدهم، مدارس عالی فنی به وجود آمد که در آنها روشهای علمی فنّاوری جدید تدریس میشد و توسعه مییافت. امّا تازه در سال 1937 در شهر مونیخ بود که دانشکدۀ فلسفه در شکل قدیمیاش به دانشکدههای علوم طبیعی و علوم انسانی تقسیم شد. در دهههای اخیر، دانشکدۀ علوم دوباره آنقدر بزرگ و شلوغ شده بود که به رشتههایی تقسیم شد که هریک کموبیش مستقل بود. علوم طبیعی هم در سیر تاریخی خود در مدارس عالی اهمیّتی روزافزون مییافت و ناگزیر تحت تأثیر آنها تغییراتی در ساختار فکری دانشگاه، در شیوۀ کار در رشتههای مختلف آن و در سازمان تحصیل در آن بهوجود آمد. ما هنوز در میانۀ این تغییراتیم و هیچکس هم نمیداند که آن شکل نهایی – اگر اصولاً چنین چیزی وجود داشته باشد – چه خواهد بود.
آنچه در این میان در آغاز روی داد، همان شعلهورشدن دوبارۀ دعوای قدیمیای بود که در عصر روشنگری اهمیّت زیادی پیدا کرده بود. پرسشی که مطرح شده بود این بود که آیا دانشگاه را باید مجموعهای از مدارس فنّی جدا از یکدیگر دانست که در آنها تحصیل در رشتههای تحصیلی کاملاً مجزا از هم، یعنی در نظام آموزشی گستردهای انجام میشود، یا باید دانشگاه با چشماندازی از علوم مختلف، از رابطۀ میان رشتهها، آموزش علمی گستردهای ارائه دهد؛ آیا دانشگاه باید فکر علمی نقّاد را، هدف فکری آگاه را، که در فهم از اصول پرورش یافته باشد، بپروراند که بعداً کاربرد خود را در حرفه پیدا خواهد کرد؟ دانشجو، در مورد دوم، آزادی زیادی در انتخاب رشته و برنامۀ تحصیل دارد؛ او سرانجام میتواند کاملاً مستقل تصمیم بگیرد چه چیزی به یادگرفتن و دانستنش میارزد. ویلهلم فون هومبولت، در نظرش دربارۀ اصلاح دانشگاه در آغاز قرن نوزدهم، مسلمّاً چنین فکری در سر داشت. امروزه هم هنوز، فکر او تصویری آرمانی برای بسیاری از کسانی است که به کار ساماندهی دانشگاههای امروزی میپردازند. حتّی در آن زمان هم هنوز دانشگاه از آن صورت که دانشگاه را مجموعهای از مدارس تخصصی میدید، نبریده بود؛ و این چیزی است که امروزه هم چندان محتمل نیست، زیرا جامعه بیش از هرچیز به افراد متخصص، حقوقدان، طبیب و معلّم، و در زمان ما به شیمیدان، فیزیکدان و ریاضیدان نیاز دارد. هرقدر ساختار اقتصادی و اجتماعی که بار زندگی اجتماعی را میکشد، پیچیدهتر باشد، همانقدر هم به افراد متخصّص مجرّب هم بیشتر نیاز است؛ و همانقدر هم مهم است تا افرادی وجود داشته باشند که بتوانند نگاهی به فراتر از رشتۀ تخصصی خود بیفکنند.
تنها در یکجا سنگینی بار علم با نظر هومبولت همخوانی دارد: پژوهش و بههمراه آن فکر علمی امروزه اهمیّتی بیش از دانش، بیش از عالمبودن دارد. دربرابر انبوه بیکران دانشهای ممکن، دیگر به این کار خو گرفتهایم که دانش میتواند در کتابخانه ذخیره شود. فقط فکر علمی، روش است که به پیدایی دانشی نو، به فهم ریشۀ خطاهای ممکن، به دقّت در تدارک راهی فکری میانجامد، که یادگیری همۀ آنها، و تمرین در آنها آن چیزی است که وظیفۀ واقعی دانشگاه است. نتایج عظیم علمی و سیاسی توسعۀ علم به اینجا انجامید که امروزه محقّق و مخترع از احترام بیشتری برخوردار باشند تا عالم. آنها کار تحقیقاتی را در هالهای به دور خود پیچیدهاند که همیشه در خدمت این امر، یعنی در خدمت ساماندهی به دانشگاه نیست، زیرا مانند نظر هومبولت به نظامی با دو طبقه در امر آموزش، و به جدایی قشر تحصیلکردۀ دانشگاهی از مردم میانجامد؛ بههمین سبب ارزشنهادن بیشازاندازۀ کار تحقیقاتی موفق، به ترغیب فکر طبقاتی در علم میانجامد که خود بهدلیل معیارهای یکسویه، سبب نارضایتی در میان آنهایی میشود که خود بار فکر دانشگاهی را بر دوش دارند. در این ارزیابی زیاد کار پژوهشی، بهآسانی هم از این نکته غفلت میشود که معلم دانشگاهیای که شمار زیادی شاگرد برجسته را آموزش میدهد، میتواند عضوی مفیدتر در جامعه باشد تا کس دیگری که نوشتههای پژوهشی پرشمار منتشر میکند. امّا فکر علمی نقّاد، بازهم بهاینصورت یا آنصورت اهمیّت بیشتری دارد تا علم جامع.
توسعۀ علم، دستیابی به بسیاری از حوزههایی که پیشتر ناشناخته بود،کار بر روی روشهای بیشمار تازه، در نیمۀ اوّل سدۀ ما، با تأسّف به سیر معیوبی در دانشگاههای آلمان انجامید که مبارزه با آن و بهعقب برگرداندن آن یکی از مهمترین کارها در سالهای پیش رو خواهد بود. منظور من طولانیکردن میانگین زمان تحصیل است. درحالیکه پنجاه سال پیش، دانشجویان عموماٌ پس از گذراندن هشت نیمسال تحصیلی، یعنی پس از چهار سال تحصیل، میتوانستند امتحان دکتری یا آزمون حرفۀ معلّمی را بگذرانند، امروزه همین کار، به هشت تا ده سال زمان نیاز دارد. ماکس پلانک در بیستویک سالگی به درجۀ دکتری رسید – که البته امروز نزدیک به صدسال از آن میگذرد – و هنوز تا پنجاه سال پیش هم اخذ درجۀ دکتری در این سنین چندان هم چیز نادری نبود. امّا امروزه دانشگاهیان ما در بیستوهشت یا سیسالگی در زندگی حرفهای وارد میشوند. دلیلی هم که بر این کار میآوریم، همواره این است که مواد درسی بیشتر شده است، و علم جدید، که پیچیدگیهای بیشتری دارد، این امکان را به ما نمیدهد تا فیزیکدانی، ریاضیدانی یا طبیب جوانی را پس از چهار سال تحصیل روانۀ زندگی شغلی کنیم. و این نکته را هم میگویند که کوتاهکردن دورۀ تحصیل، ممکن نیست به کاهش سطح سواد نینجامد. شاید گاهی هم این فکر پراهمیّت جلوه میکند، که کار تحقیقاتی استاد، تنها با همکارانی میتواند پیش رود که خوب درس خوانده باشند، مانند دانشجویان نامزد درجۀ دکتری، که زمان طولانی دورۀ تحصیل را پشت سر گذاشتهاند؛ کسان دیگری جز اینها، چندان هم همیشه در دسترس نیستند. در برابر همۀ این دلایل، این خواست قرار دارد که جوانی بیستوپنج ساله که در اوج فعّالیّت جسمی و فکری خود است، باید در جامعه پذیرای مسئولیّت باشد، باید در جامعه روی پای خود بایستد، و دیگر رغبتی ندارد سر میز مدرسه بنشیند و فقط پذیرای محض درس باشد. به گمان من این خواسته را نمیتوان نادیده گرفت. این نکته را هم باید درنظر داشت که حتّی آموزشی که بسیار عمقی باشد، نمیتواند بهتنهایی تکافو کند تا دانشی کسب کنیم که کفاف بقیّۀ زندگی شغلی را بدهد؛ زیرا علم و فنّاوری آنقدر به سرعت تغییر میکند که آموزش تکمیلی شغلی همیشه لازم است. به این مسئله هم باید پیش از هرچیز اشاره کنیم که مدت تحصیل طولانی بلایی است که خاص آلمان است. شاید ریشۀ آن در تمایل اغراقآمیز ما به انجام کار اصولی باشد، یا در نقص استعداد ما در دستیابی به سازشی منطقی باشد، یا کوشش ما در راه کمال باشد. درهرحال مناسبات دانشگاهی در کشورهای دیگر، در غرب و چه در شرق، در انگلستان، آمریکا و همینطور در روسیه و چین نشان میدهد که میانگین مدت تحصیل کوتاهتر ممکن است. ما باید از دیگران هم هرچه زودتر بیاموزیم، چون در اینجا اصلاح برنامۀ درسی بهیقین امری است ضروری.
در اینجا در مسئلۀ دیگری وارد میشویم، یعنی در مسئلۀ رابطۀ دانشگاه با جامعه و حکومت، زیرا با اهمیّت بیشتری که علم و فنّاوری مییابد، این رابطه هم ناگزیر نزدیکتر از آنچه میشود که در گذشته بوده است. درست بههمین دلیل است که پیشتر شاهزادگان مشاورین خود را از میان قشر تحصیلکردۀ دانشگاهی برمیگزیدند؛ قضا، حقوقدان خوب مطالبه میکرد و مراقبت از سلامت، طبیب حاذق. امّا دانشگاه بازهم توانست در حوزهای ابراز وجود کند، که کاملاً مجزّا از جامعه بود؛ استقلال و خودگردانی دانشگاه زمینه را برای دوری متناسب آن فراهم میکرد، و وسایل معیشتی اندکی که لازمۀ فکر و تحقیق بود غالباً امکان زندگی بدون مزاحمت در برج عاج علم را ممکن میکرد. امّا از اوایل قرن نوزدهم، اهمیّت نتایج کارهایی که در دانشگاه انجام میشد، در زندگی جامعه در همهجا دیده میشد؛ زمینشناسی، اصول علمی استخراج معدن را فراهم آورد، شیمی سبب پیشرفت عظیم کشاورزی شد، برق و فنّاوری ارتباطات هم نتیجۀ پیشرفتهای علم فیزیک بود. تاریخ دانشگاه مونیخ پر از موفقیّت است، حتّی موفقیّت در بسیاری از زمینههای علوم کاربردی. نتیجۀ مستقیم چنین رشدی هم، تجهیز بهتر دانشگاهها به دست دولت و گاهی هم صنعت است. پژوهشهای تجربی تازه، در بسیاری از جاها به دستگاههای پیچیده و درنتیجه گرانقیمت نیاز دارد، بههمین سبب هم بودجۀ مؤسّسات دانشگاهی افزایش مییابد. امّا ازآنجاکه بودجۀ همۀ مؤسّسات رشدی یکسان دارد، در رشتههایی که از دستگاههای گرانقیمت استفاده میشود، بودجه آنچنان بهسرعت به مرز انتهایی خود میرسد که اصلاح آن به تنهایی کفایت نمیکند.
دو راه گریز امتحان شد. یکی در تأسیس مؤسّسات پژوهشی ممتاز بود که یا با دانشگاه رابطۀ اندکی داشت یا کاملاً از آن جدا بود – برای مثال مؤسّسات انجمن ماکس پلانک؛ دیگری تشکیل نقاط متمرکز در خود دانشگاهها بود، یعنی ایجاد حوزههای پژوهشی خاص. در هر دو مورد، ازقضا به عمومیّت دانشگاه خدشه وارد میشد. و این به این معنا بود که دیگر این امکان وجود ندارد تا در هر دانشگاهی، هر رشتۀ علمیای با آخرین وسایل تحقیقاتی به کارش ادامه دهد. یکی از نتایج مسئلهبرانگیز این سیر این بود که این امر مسلّم بهنظر میرسید تا بهتقریبی مدیران همۀ مؤسّسّات بکوشند منابع مالی را از اینجا و آنجا بههرقیمتی فراهم آورند.
این مطالبات چقدر بهحقّ است؟ این نکته درواقع درست است که بعضی از کارهای تحقیقاتی را تنها میتوان با منابع مالی خیلی زیاد پیش برد. وقتی کسی تصمیم به انجام پژوهش در رشتهای میگیرد، باید منابع زیاد هم در اختیار داشته باشد. امّا باید پذیرفت که حتّی زمانی که بودجۀ مؤسّسه ناچیز باشد، ممکن است بتوان کارهای پژوهشیای پیدا کرد که با همان منابع ناچیز به آنها میتوان پرداخت، بهطوریکه شاید نتایج آنها مهمتر از کارهایی باشد که با دستگاههای گرانقیمت ممکن بود بهدست آمده باشد. پس باید در انتخاب موضوعهای تحقیقاتی بیشتر از قبل فکر کنیم، زیرا ما موظّف هم هستیم تا دراینباره تأمّل کنیم که آیا نیازهای عام جامعه اجازه میدهد تا برای تحقیقات علمی هزینه صرف کنیم؟ از آنچه در آمریکا میگذرد، میتوانیم در اینجا درسهای زیادی بگیریم؛ مسّلم است که نباید چشمبسته از همۀ آن چیزهایی تقلید کنیم، که آنجا اتّفاق میافتد. برای مثال در رشتۀ خود من، این تصور ریشه دوانده است که میتوان حتّی مسائل مشکل را بهسادگی با سارماندهی حلّ کرد. با مبالغ میلیاردی که در اختیار باشد، میتوان هزارها فیزیکدان تربیت کرد و شتابدهندۀ عظیم گرانقیمتی ساخت، به عبارت دیگر، میتوان زمین تحقیقات را با غلطکی بخاری هموار کرد، به این امید که بعدها همگان به آن دسترسی خواهند داشت. امّا اگر دقیقتر بررسی کنیم که در چه جاهایی فیزیکدانان آمریکایی در دهههای اخیر بیشترین موفقیّتها را به دست آوردهاند، متوجّه میشویم که بسیاری از این موفقیّتها، شاید مهمترین آنها، به کسانی در بیرون از این دایره مربوط میشود که با منابع ناچیز راه خود را رفتهاند، و نه کسانی که – برای آنکه اصطلاح آمریکایی آن را به آلمانی برگردانم – همراه ارکستر موسیقی راه افتادهاند، بلکه کسانی که طی سالها نتایج تحقیقات خود را، که کسی انتظار آنها را نمیکشید، دور از انظار عموم در جایی امن قرار داده بودند. برای مثال، پژوهشهای جو وبر در امواج گرانشی را یادآوری میکنم.
منابع بزرگ دولتی برای پژوهشهای دانشگاهی وجه دیگری هم دارد که بهطور جدّی باید دربارۀ آنها تأمّل کرد؛ و آن نفوذ هرچه بیشتر دولت بر دانشگاه است. مسلّم است که وقتی جامعهای منابع بزرگی برای تحقیق آماده میکند، ناگزیر خواستار بررسی کلّی استفاه از آنها به سود هدفهای جامعه هم میشود، یعنی منظورهایی که در چشم جامعه اهمیّت دارد. به این دلیل این خطر پدیدار میشود که استفادۀ فنّی از نتایج تحقیقات، مهمترین معیار ارزشی آن شود، و پژوهشهای بنیادی از نظر دور بماند. این نتایج بهخصوص بهروشنی در کشورهای با نظام تکحزبی دیده میشود که در آنجا دستگاه دولتی دانشگاهها را سفتوسخت اداره میکند. برای مثال در چین، مائو تسهتونگ در یکی از فرمانهای معروفش، کارخانۀ ماشینابزار در شانگهای را نمونهای قرار داد که چگونه دانشگاهها باید کارگران فنّی طبقۀ کارگر را آموزش دهند. مسلّماً ما ازسر بیمیلی دانشگاههای خود را تااینحدّ مستقیم درگیر نیازهای صنعت میکنیم، و عقیده داریم که تحقیقات بنیادی، یعنی پژوهش در راه شناخت محض، که خود بخش مهمّی از زندگی علمی است، بازهم به سود جامعه است. درست در همان زمان، کمی پس از انقلاب فرهنگی چین، مدّت تحصیل در دانشگاهها بسیار کوتاه شد؛ دلیلی که بر ای این کار میآوردند این بود که مدّت طولانی تحصیل، فکر غلط نخبهبودن را در میان دانشجویان ترغیب میکند. در مقالهای رسمی در روزنامه خلق پکن، چنین آمده بود که این خطر وجود دارد تا دانشجویان، کارگران و دهقانان را پایینتر از خود بدانند و خود را مردان بزرگ ببینند؛ بههمین سبب لازم بود به آنها پند بدهیم تا این اداواطوارها را کنار بگذارند.
در دولتهایی که دموکراسی پارلمانی مسئول ادارۀ نسبتاً آزاد آن است، نه فقط نفوذ دولت بر دانشگاه، بلکه بهعکس هم نفوذ محافل علمی بر سیاست آموزشی و پژوهشی دولت تشدید میشود. همهجا کمیتههای آموزشی تشکیل میشود، بهطوریکه که نمایندگان دولت و علم مشترکاً در مورد تقسیم منابع تحقیقاتی شور میکنند و خطوط کلّی سیاست آموزشی و پژوهشی دولت را به بحث میگذارند. مسلّم است که در اینجا بهصراحت حرف از مشاوره است و نه از مشارکت در تصمیمگیری. درست بههمین دلیل، در پانزدهسال گذشته در کشورمان توفیق پیدا کردیم تا در همین نقطه رابطۀ اعتماد متقابل محض را میان متولّیان علم و دستگاه دولتی به وجود آوریم، و بهاین دلیل، به نظر من این کمیتههای مشورتی کارهای بسیار ارزشمندی انجام دادهاند. معلّمان دانشگاه نه فقط با این کار میآموزند تا علایق دانشگاه و پژوهش را، بلکه درعینحال هم منافع جامعه را با نظر به همین مسئولیّت درنظر بگیرند و بر همین اساس عمل کنند. در مواردی هم اهل علم حتّی، باتوجّه به همین احساس مسئولیّت، بر تصمیمات در سیاست عمومی کشور اثرگذار بودند. بیانیّۀ هجده استاد دانشگاه گوتینگن دربارۀ تجهیز ارتش آلمان به سلاح اتمی و این واقعیّت را به یاد میآورم که همین دانشگاه چندسال پیش وزیر فرهنگ ساکسونی سفلی را مجبور به استعفا کرد، زیرا او، به نظر دانشگاه، تماس نزدیکی با محافل ناسیونالسوسیالیستها برقرار کرده بود. گمان میکنم که این تأثیرگذاری دوسویه و برقراری رابطۀ اعتماد، که پیششرطی بر آن تأثیرگذاری است، فرصت خوبی برای پیشرفت جمهوری فدرال آلمان در سالهای پس از جنگ بوده، و ما هم باید بکوشیم تا این رابطۀ اعتماد را حتّی در دولتهای بعدی – که میتواند تغییر کند – حفظ کنیم.
و سرانجام، در پی اهمیّت فزایندۀ علم و فنّاوری، روابط بینالمللی تغییر کرده، مستحکمتر شد؛ و همچنین روابط میان دانشگاهها و دولتها. همکاریهای بینالمللی میان دانشگاههای کشورهای مختلف، یا حتّی دانشگاههای کشور با مراکز تحقیقاتی بینالمللی، امری است متداول در پژوهشهای علمی امروزی. و بهتقریبی هم قاعده این شده است که دانشگاهیان جوان به کارهای تحقیقاتی خود چندسالی در خارج از کشور با کمکهزینۀ تحصیلی ادامه میدهند تا در آن کشورها با روشهای پژوهشی تازه و راههای تحقیق آشنا شوند. در کشور آلمان، بنیاد الکساندر فون هومبولت، سالانه به سیصد تا چهارصد دانشگاهی جوان خارجی هزینۀ تحصیلی میدهد تا یک تا دو سال در کشور ما کارهای علمی خود را دنبال و معلومات خود را تکمیل کنند. بهتازگی هم وابستههای فرهنگی ما در سفارتخانههای مهم به این فکر افتادهاند تا به تبادل تجربه در حوزههای علوم و فنون، که بهسود هردو طرف است، تا حدّ ممکن بیفزایند. سیاست فرهنگی، امروزه بخش بسیار مهمی از سیاست خارجی شده است، بهخصوص آنکه اهمیّت بخش علمی-فنّی آن را بهدشواری میتوان نادیده گرفت.
بهاین ترتیب شاید به آن دورنمای کلّی از دگرگونیهایی دست یافته باشیم که بهطور مستقیم برآمده از گسترش علم در حوزۀ دانشگاه است؛ تغییراتی که تأثیری جدّی بر ساختار دانشگاه میگذارد. پس اکنون باید حرف از آن تغییرات ژرف در زندگی دانشگاهی باشد که ریشه در جامعهای دارد که درحال تغییر است، و بهطور غیرمستقیم علم و فنّاوری سبب بروز آنها شده است. دراینمورد باید به این نکته آگاه باشیم که: همۀ رویدادهای سیاسی سریع، مانند انقلاب، پیروزی، شکست، و فتح دیگر سرزمینها، هرقدر که منفرداً ترسآور باشد، تنها نواهایی است که به همراه آن تغییرات آرامی می آید که در عمق بنیانهای زندگی بشری روی میدهد، که طیّ صدوپنجاه سال اخیر علم و فنّاوری بهوجود آورده است. تودههای عظیم انسانی زمانی به این مسئله آگاهی یافت که نخستین بمب اتمی در سال 1945 بر فراز ژاپن فرود آمد. مسلّم است که این دگرگونیها خیلی پیشتر آغاز شده بود. فاجعۀ هیروشیما زنگ خطری برای ما بود تا ما را از انجام کارها به سیاق گذشته برحذر بدارد.
پیشرفت فنّاوری امّا در آغاز موفقیّت بزرگی بود. باوجود همۀ پیشبینیهایی که در سدۀ نوزدهم ازسر بدبینی کرده بودیم، فقر تودهها در کشورهای صنعتی خوشبختانه بهکلّی ازمیان برداشته شد؛ معاش طبقاتی که پیشتر در فقر بودند، به سطح معاش بورژواها رسید، اختلاف میان طبقات محو شد، و برهمین اساس، بهظاهر رضایتمندی این طبقات امروزه بیش از قبل است. یکی از نتایج گسترش رفاه عمومی، حق تحصیل است که اکنون بسیاری از مردم آن را مطالبه میکنند و سبب بروز ازدحام در مدارس عالی شده است. این حق بجاست و باید خوشنود باشیم که شمار آن روبهرشد است و مردم بیشتری یاد گرفتهاند دیدی اتنقادی داشته باشند و با احتیاط به امور فکر کنند. اگرچه تحصیل دانشگاهی پشتوانۀ مطمئنی بر نداشتن پیشداوری و توّهمات آرمانگرای نیست، شاید بتواند جلوی کوتهبینی را بگیرد. بههرحال، با رشد شمار دانشجویان، دانشگاه وظیفۀ دشواری دارد که بدون تغییر در ساختار داخلیاش چندان نمیتواند ازپس آنها برآید. دربارۀ اصلاح دانشگاه، کمی بعد مختصری خواهم گفت.
یکی دیگر از نتایج سیاسی این پیشرفت فنّی روبهرشد، بهخصوص فنّاوری اتمی، تشکیل فضاهای بزرگ سیاسی است که به تدریج جای دولتهای ملی مستقل قبلی را میگیرد. این فرایند برای دانشگاه از این نظر مهم است که رویدادها در دانشگاهی در کشوری، بر دیگر دانشگاهها در خارج از کشور بهسرعت تأثیر میگذارد؛ بهخصوص در کشورهایی که در همان بلوک قدرت است. جوانان دانشگاهی ما، ادامۀ تحصیل یا کار تحقیقاتی در خارج از کشور را، یعنی در کشوری که در همان فضای سیاسی است، امری مسّلم میدانند، و آن را بههیچوجه گسستگیای خاصّ در کار خود نمیدانند. تنها کار مهاجرت زودگذر به کشوری با همان فضای سیاسی، یعنی جایی که ساختار جامعه از اساس طور دیگری است، خود نوعی ماجراجویی است. همبستگی جوانان دانشگاهی با یکدیگر در کشورهای مختلف، و با نژادهای مختلف، امروزه بسیار گستدهتر از همبستگی میان ملّتهاست؛ پیشرفتی که بر دلگرمی ما میافزاید، امّا اهمیّت سیاسیاش را هم نباید از نظر دور داشت.
سرانجام، مهمترین تأثیر گسترش علم و فنّاوری در سبک زندگی خود ما پدیدار می شود، یعنی در وابستگی روزافزون فرد به خدماتی که دولت اداره میکند، مانند مراقبتهای پزشکی، تأمین آب و برق، وسایل رفتوآمد عمومی و ایجاد راه، نظارت بر بازرگانی و تجارت و امثال آنها. جامعه هم میکوشد تاحدّامکان خطرهایی را، که تهدیدی برای فرد است، کم کند. امّا شاید دراینباره کمتر تأمّل شده که حوزۀ زندگی فردی میتواند باتوجّهبه روابط انسانی بسیار تنگتر شود. ما خود را با این خطر رودررو میبینیم که به آن «دنیای قشنگ نو»، که ازنظر فنّی کامل است، نزدیک شویم که هاکسلی آن را در توصیف دهشتآفرینش خیالآبادی میداند، که باید از آن دوری جست.
بهاین دلیل برای ما مایۀ خوشبختی است که مرزهای گسترش فنّاوری اکنون کاملاً روشن شده، و علم در دانشگاهها – و جامعهشناسی و حقوق هم – با وظایف تازه و مهمی رودررو است. فنّاوری، که هر روز بر گسترۀ آن افزوده میشود، در کشورهای صنعتی محیطی را که ما در آن زندگی میکنیم، آنقدر تغییر داده است که زیانها و خطرهایی برای مردم پدیدار کرده است. به این مسئله بهتازگی از جوانب مختلف اشاره شده است و من هم لازم نمیدانم در این مورد حرفی بزنم. بهیقین تلاشهای زیادی لازم است تا این پیشرفت را در راه درستی هدایت کنیم. شاید بتوان این وظیفه را که بر دوش ماست، بهطور کلّی این چنین مطرح کرد: برای اینکه بدانیم چقدر فضا باید به گسترش فنّاوری بدهیم، باید ببینیم چقدر این کار در خدمت واقعی جامعۀ انسانی است و چقدر بهطور منطقی نیاز آن را تاحدّ ممکن برآورده میکند. امّا ما اجازه نداریم همه کارهایی را بکنیم که ازنظر فنّی میتوانیم انجام دهیم. آنچه وظیفه دانشگاه است، این نیست که همه جا تنها در پی کار بر روی مسائل محیط زیست باشیم؛ امری که بهیقین بیهوده است. پژوهشهای بنیادی و کاربردی باید در همۀ حوزههای مختلف انجام شود، زیرا اگر از شناختی تازه استفادۀ درست شود، میتواند مفید باشد. مسلّم است که همکاری مستقیم میان دانشگاهها، صنایع، و دستگاه دیوانی برای حلّ مسئلۀ مهم مهار فنّاوری کاری است که فوریّت دارد. شاید مقایسۀ ذیل بجا باشد: همانطور که در دو قرن گذشته، تحقیقات بنیادی هم تحت تأثیر فکر استفادۀ ممکن از آن بوده است – چه استفاده را معیاری بر درستی آن بدانیم، چه آن را محصول ثانوی مفیدی بدانیم – کار علمی هم شاید در آینده بتواند محرّکهایی قوی از این فکر دریافت کند که چگونه میتوانیم دوباره آقای خودمان شویم، یعنی فنّاوری را کاملاً در خدمت نیازهای واقعی خودمان بگیریم. در اینجا حتّی علم اقتصاد هم میتواند کارهای مقدّماتی مهم را انجام دهد. رشد تولید سالانۀ کالا هنوز هم مهمترین معیار بر اقتصاد سالم است. امّا شاید در آینده روزی فرا رسد که کاهش میزان تولید کالا برای رفاه مردم مفیدتر باشد تا افزایش آن، و کار به جایی برسد که فرقی میان کالاهایی بنهیم که کاملاً ضروری است و کالاهایی که میتوان از آنها بهخوبی صرفنظر کرد. جدل با این مسائل حاد میتواند برای آینده مهمتر از بحث نظری تکراری دربارۀ مزیّتهای نظامهای اقتصادی موجود بر یکدیگر باشد. مسلّم است که وضع کنونی رشد اقتصادی بهیقین همواره پایدار نیست و پرسش فقط این است که آیا خط ترمز فعلی آنقدر طولانی هست تا بتواند از فاجعههای مهیبتر جلوگیری کند. مسلّماً باید کوششهای زیادی کرد تا بتوان به توازن اقتصادی رسید و چون در اینجا، هم مسئله پاسخ به پرسشهای منفرد مطرح است و هم مسئلۀ تصمیمهای اساسی مهم در میان است، برای نسل جوان در دانشگاهها انبوهی از کارهای مهم برجای میماند که حلّ آنها کاملاً به سود خود او خواهد بود.
شاید بتوان امید داشت که از این منظر ممکن باشد تا به مسئلۀ محدودترشدن روابط انسانی پرداخت که به نظر میرسد همراه با پیشرفتهای فنّی و رفاه میآید و نسل جوان دانشجو بهحقّ دربرابر آن ایستادگی میکند. در زندگی دانشگاهی این محدودیّت، یا بیپرده بگوییم این انزوا، در این است که هرچند ما برای دانشجویی جوان، هزینۀ تحصیلی، خوابگاه دانشجویی و همۀ دیگر کمکهای ممکن را تضمین میکنیم تا تحصیلش را بهقاعده دنبال کند، در کلاسهای شلوغ درس و پرسشوپاسخ ارتباط کمی با استاد و مربی دارد؛ و همچنین مراوده با شاغلین در گروههای دیگر، که پیشتر در پاتوقهای دانشجویی بهخودیخود اتّفاق میافتاد، حالا دیگر در خوابگاههای دانشجویی روی نمیدهد. و حالا هم نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که دانشجو پس از طی تحصیلش که این چنین بهدرستی سازمانیافته است، امّا ازنظر ارتباط با دیگر انسانها بهاین میزان فقیر است، بدون دشواری شخصی، کموبیش جایی برای خود، چون ابزار یدکی ماشینی، در درون سازوکار عظیم جامعهای که سرتاسر برنامهریزی شده است و بر منطق استوار است، بیابد، که خود درجاتی از آزادی دارد که ازپیش برنامهریزی شده است. مسلّم است که هیچ نسل جوانی برای این کار آماده نشده است، و ما هم اصلاً نمیتوانیم آرزوی چنین چیزی را داشته باشیم. برای جوانان، دنیا همیشه از اوّل شروع میشود؛ و آنها هم نمیتوانند بهآسانی وارد آن دنیایی شوند، که نسل پیشین برای آنها تدارک دیده است، و بیقیدوشرط هم به آن خوشامد بگویند.
نتیجه این شد که به بحران دانشگاهی پنج سال گذشته رسیدیم، به شورش دانشجویان، که هم عمیقاً به زندگی دانشگاهی یورش برد و هم تااندازهای آن را تباه کرد. این شورش نه در آلمان، بلکه در غرب آمریکا، در برکلی آغاز شد، و بهایندلیل سرتاپا نادرست است تا مقصّر بحران را، بهخصوص در میان دانشجویان دانشگاههای آلمان، استادان و دانشگاههای آلمان جستوجو کنیم. این شورش دانشجویی در کشور ما، نه اوّلین شورش دانشجویی بوده، و نه آخرین آن خواهد بود. در جشن وارتبورگ در سال 1817، جوانان دانشجو به نهضت نوپای وحدت ملت آلمان روی آوردند، امّا سهسال بعد، همین جنبش در واکنش به قتل نویسنده کوتسهبو، به دست دانشجوی الهیّات زاند، از پای درآمد. در سال 1848، دانشجویان و بخشی از استادان مشترکاً تظاهراتی برای ایجاد اصلاحات آزادیخواهانه و مردمی و برضدّ وضع موجود شاهزادهنشینی برپا کردند. گرچه پایهگذاری امپراطوری بیسمارک بهواقع بخشی از این خواستهها را برآورده کرد، یعنی شاهزادهنشینی را ازمیان برداشت، آن اصلاحات آزادیخواهانه و مردمی چندان محقّق نشد. جنبش جوانان پنجاهسال پیش کوشید از تنگنای دنیای بورژوازی بیرون بیاید، که بهظاهر توخالی شده بود و دیگر اعتمادی به آن نبود، و در گسترۀ زندگی اجتماعی در طبیعت وارد شود، ارتباط مستقیم با همۀ انسانها در همۀ طبقات مردمی ایجاد کند، یعنی ارتباطی که سنتهای فرهنگی مشترک پشتوانۀ آن بود. امّا در اواخر سالهای دهۀ بیست، بخش بزرگی از جوانان دانشجو رو به ناسیونالسوسیالیسم کردند؛ آشوبهای دانشجویی در دانشگاه مونیخ در سال 1931 نشان داد که ناسیونالسوسیالیستها قدرت را در تشکیلات دانشجویی به دست گرفته بودند؛ نه فقط در دانشگاه مونیخ، بلکه در همۀ دیگر دانشگاهها.
در پنج سال اخیر هم دوباره کلاسهای درس مختل شد، از انتخابات بهزور جلوگیری شد. این حوادث را خودم تجربه نکردم، و چون بنا داشتم، رویدادها را فقط از دور نظاره و تشریح کنم، شاید هم مجاز باشم تا در پی بیان ویژگیهای مشترک این چهار آشوب دانشجویی برآیم. در آغاز، در همۀ موارد، آگاهییافتن بهخودیخود دانشجویان به پشتکردن یکباره به وضع موجود بود، که نمیتوان دلیلی عقلی برای آن آورد. گرچه میتوان نقایص موجود پیشین را توضیحی بر آن دانست، که البته بخشی از حقیقت را در خود دارد، همۀ ویژگیهای اساسی رویدادها را دربر ندارد. مسلّماً قیاس با مهاجرت پرندگان در پاییز به سمت جنوب، بخش دیگری از حقیقت را در خود دارد.. یاکوب بورکهارت در این باره میگوید: «پیام به هوا میرود، و بر سر چیزی که برای همه مهم است، ناگهان همگی موافقند، همه چیز باید تغییر کند، حتّی اگر آن نقطۀ سیاهی باشد.» در این مرحلۀ آغازین، ویژگیهای مثبت جنبش غالب است، نگاه هنوز به دوردستها دوخته شده، به امکانات تازه و وسوسهانگیز، و حتّی سردرگمی در همین آشوبهای روزهای نخستین نشان میدهد که هنوز حرف از ارزشهای اصیل است و نه از تصاحب قدرت به تنهایی. امّا اوضاع نمیتوانست این طور بماند و زمانی رسید که قدرتهای سیاسی قدیمی کوشیدند تا آبهای گوارای این چشمۀ تازه را به جریان شاید گلآلود و راکد منظورهای سیاسی خود سرازیر کنند. پس از سال 1848، امپراطوری بیسمارک پا به میدان گذاشت. امّا در سالهای دهۀ بیست، جریانهای دیرپای تاریخی سوسیالیسم و ناسیونالیسم موجود بود که با پیوندی نامقدس میان سوسیالیسم و ناسیونالیسم، یعنی ناسیونالسوسیالیسم، ذهن جوانان را آشفته کرد. آن که آن زمان را بهچشم خود دیده است، هنوز با وحشت به خاطر میآورد که چگونه، حتّی نزد جوانان بااستعداد، آنانی که ذهنشان گشوده بر پهنۀ گیتی بود، ناگهان نگاهشان به تنگی گرایید، چگونه نگاهشان تنها بر برخی از عیوب آشکار خیره شده بود، که زدودن آنها به گمانشان وعدۀ رهایی از همۀ بدیها را میداد. پیامآورانی که همواره در چنین زمانهایی ظاهر میشوند، زبان تازهای ابداع کردند که فهم آن برای کسانی که جنبش را خود درک نکرده بودند، بیش از هروقت دیگری دشوار بود؛ و سرانجام اقبال پیدایی چیزی خوب از آنچه در آغاز درحال رشد بود، بیشازپیش کم و کمتر میشد. این تنگی میدان دید، این شیفتگی مرامی، میتوانست به جایی بینجامد تاجوانان از آن کسانی پیروی کنند که دیگر از حقیقت چیزی به زبان نمیآوردند، آن کسانی که برای برقراری صلح به میدان میآمدند، امّا در سودای درگرفتن جنگ داخلی بودند، آن کسانی که از آزادی حرف میزدند، امّا در فکر سرکوب آن بودند. نبردی که کورکورانه جریان میانجامد، بهدشواری هم میتواند در خدمت مقصودی درست باشد. چنین چیزی نباید دوباره اتفاق بیفتد، و در بحران کنونی هم باید همۀ تلاشمان را بهکار گیریم تا از تنگشدن افق دید خود جلوگیری کنیم. اینکه چنین خطری امروزه هم وجود دارد، نمونهای از آن را ذکر میکنم: بهآسانی دیده می شود که از علم میتوان سوءاستفاده کرد، مانند آنچه در ساخت سلاح میبینیم. امّا چندان هم ندیدهایم که سوءاستفادههای خطرناک از روانشناسی را بگویند. خطرناکترین کار این است که برای توجیه رفتار دگراندیشان انگیزههای ناصواب به آنها نسبت بدهیم؛ امری که بیاعتمادی و دشمنی را ناگزیر در پی خواهد داشت.
امّا چقدر میتوانیم به مطالبات دانشجویان تن در دهیم؟ به این پرسش، نمیتوانم پاسخ بدهم، زیرا دیگر در فعالیّتهای دانشگاهی شرکت ندارم. امّا شاید اجازه داشته باشم توصیهای بکنم. تاآنجاییکه خواستههای جوانان واقعاً به بهبود وضع دانشگاهها مربوط می شود – بهبود باتوجّهبه اهدافی که جامعه برای دانشگاه معیّن کرده است – باید همّت کنیم با تلاش مشترک با آنها، با فهم درست از مشکلات بزرگ آنها، وضع آنها را در جاهایی که اصولاً این کار ممکن است، بهبود دهیم. و نباید هم با اشاره به برخی از کژراههها، ازسر تنبلی پا در آن راههای قدیمی بگذاریم. امّا آن جایی که جوانان میکوشند از راه دانشگاه، جامعه را ار بنیان دگرگون کنند، در آنجا باید آنها را روشن کنیم که دانشگاه اصلاً برای این کار محل مناسبی نیست. دانشگاه در زندگی سیاسی اهمیّتی بسیار کمتر از آن دارد که ما پیش خود تصوّر میکنیم. برای تودۀ مردم، عمل همیشه از فکر مهمتر بوده است.
امّا بازهم چند کلمهای در مورد اصلاحات دانشگاهی بگویم که درحال حاضر دربارۀ آنها خیلی بحث میشود. وظیفۀ من این نیست پیشنهادی بدهم. سازگارکردن دانشگاه با زمان، که تغییر میکند، حتماً لازم است، امّا اینجا هم اصلاً مسئلۀ پیشنهاد مطرح نیست، بلکه مسئلۀ اجراست. و برای انجام این کار لازم است در وسط زندگی دانشگاهی باشیم، یا در مرز میان زندگی اجتماعی و زندگی دانشگاهی. دربارۀ پیشنهادهای تازه، شاید لازم باشد یادآوری کنم که در حرفهای رئیس دانشگاهی در سال 1899 از «احساس دلزدگی» گفته شده، که «بهسراغ کسی میرود که معّلم دانشگاهی را میبیند که بازهم قدم در راه کار بیهودۀ پیشنهاد اصلاح دانشگاه برمیدارد، هرچند مردان برجستهای نسلهاست که به این کار پرداختهاند.» پس من هم پیشنهاد تازه نمیدهم. از فوریّت کوتاهکردن مدّت تحصیل هم پیشتر حرف زدم. درضمن میخواهم بر نکتۀ مهم دیگری تأکید کنم، که به مفهوم دموکراسی مرتبط است. دعوا بر سر درصد معیّنی از آراء در تصمیمگیری مشترک، در چشم من مثل دعوای بچهها بر سر اسباببازی است، که بهوقت نزاع آن را شکستهاند و دیگر این مسئله برایشان مهم نیست که تکّۀ کدامیک بزرگتر است. تنها چیزی که در زندگی دانشگاهی مهم است، برقراری رابطۀ اعتماد میان استاد و دانشجوست. اگر چنین رابطۀ اعتمادی وجود داشته باشد، آن وقت با هر درصدی از آراء هم، همکاری درست ممکن است؛ و اگر این طور نباشد، آن وقت از این یا آن کار چیز زیادی عاید نمیشود. دموکراسی مسلّماً تنها مجموعهای از قوانین بازی سیاسی نیست، بلکه راه زندگی است که با این آغاز می شود که دیگری را کاملاً به حساب بیاوریم، او را از نظر شخصی جدّی بگیریم و درصدد یافتن راهحلّی با او و نه برضدّ او برآییم.
امّا حالا هم از موضوع سخنرانیام، یعنی «علم در دانشگاههای امروزی» کمی دور شدهام و میخواهم به این سؤال برگردم: آیا شیوۀ تفکر علمی که در دانشگاهها آشکارا جایی برای خود یافته است، با میل به آزادی فکر و به وسعت فکری سازگار است، که برای ما همواره مهمترین هدف تحصیل دانشگاهی به نظر آمده است.
عجالتاً این نکته را به یاد میآوریم که در آغاز عصر جدید، علم سبب شد تا از تنگنای فکر جزمی سدههای میانه، که از راه سنّت به ما رسیده بود، خود را برهانیم. بعدها، مطالبۀ دقّت بیشتر و موشکافی در جزئیّات، میدان دید ما هم گاهوبیگاه تنگتر میشد. امّا وقتی که ایراد به فکر تخصّصی کارشناسی خبره رفع میشود، آن وقت است که میتوانیم اهمیّت این نکته را نشان دهیم چگونه این تصویر طیّ پنجاه سال اخیر دگرگون شده است؛ چگونه در علم امروزی، متخصّصی که ازسر وجدان کار میکند و نگاهش مضیق است، همیشه اهمیّت زیادی دارد، امّا کار راهبری را دیگر ندارد؛ زیرا چه در فیزیک، شیمی، زیستشناسی و چه در طب باشیم، بازهم ناگزیریم، اگر بخواهیم پیشرفتهای چشمگیری بکنیم و چیزی بفهمیم، تا در حوزههای مرزی و گاهی فراتر ار این حوزهها تا فلسفه پیش برویم. افزون بر این، اهمیّت تربیتی و اخلاقی پژوهش علمی را هم باید درنظر بگیریم. اهمیّت عملی کارهای پژوهشی، ما را مجبور میکند به مسائل اخلاقی ازنو فکر کنیم، بهخصوص به این پرسش که آیا باید هر کاری از دستمان بر میآید، انجام دهیم. دقّت تفکّر علمی به ما میآموزد که دربارۀ درست و نادرست، درنهایت بهطور عینی حکم میشود، که عقیدۀ ذهنی و تعهّد شخصی هرچند در کار مهم است، بهتنهایی برای صحّت آن کفایت نمیکند، چون شاید بعدها معلوم شود که حق با ما نبوده است. و این مسلّماً تجربهای بسیار ثمربخش است. و سرانجام علم در فیزیک اتمی و زیستشناسی به مرزهای معرفتشناختی فکر منطقی برخورد میکند، که در آنجا میکوشد آنها را با ابزارهای کمکی منطقی علم علامتگذاری کند. بهاینترتیب در همینجا هم داشجو با همۀ جریانهای فکری رودررو می شود که هومبولت در چارچوب آموزش آرمانی خود، شناخت آنها را خواهان است. گسترۀ فکر حتّی در علوم طبیعی پیششرط مهمی است.
و این را هم باید پذیرفت، که همۀ اینها هنوز هم رضایت جوانان را فراهم نمیآورد. این جوانان امید دارند در رودررویی با دانشگاه، جوابهایی بر پرسشهای خود در زندگی بیابند، یعنی قطبنمایی پیدا کنند که به آنان، جهت حرکت را نشان دهد. دانشگاه بهمعنای یک نهاد، بهیقین نمیتواند، امروز هم مثل دیروز، همۀ اینها را مهیّا کند. دانشجو شاید امروزه هم این خوشاقبالی را داشته باشد در دانشگاه با شخصیّتی مهم آشنا شود که به او کمک کند؛ چنین آشناییای میتواند بر سراسر زندگی او تأثیر بگذارد – و این هم دیگر فرقی نمیکند که او در کدام رشتۀ علمی درس میخواند. در دانشگاه مونیخ همیشه چنین شخصیّتهایی بودهاند. ما باید ازسر صدق به جوانان بگوییم که آنان نباید دلگرم به چنین چیزی باشند. شاید در زمان تحصیل دوستانی پیدا کنند که در جمع آنها راه زندگی را سادهتر پیدا کنند؛ و اگر غیراز این باشد، باید به این حقیقت تلخ تن دردهند، که ما همیشه در تصمیمات مهم تنهاییم.
بهاینترتیب به مسئلۀ ارزش آزادی رسیدیم. آزادی همیشه دو وجه دارد، آزادی از چیزی و آزادی به چیزی. در آزادی فکری، ازیکسو مسئلۀ آزادی از پیشداوری، از قیود جزمی، از القائات فکری، از تحمیل عقیده در میان است؛ ازسوی دیگر این امکان تا به افکار تازه بیندیشیم، به واقعیّات موجود از دیدگاه دیگری بنگریم، به افکار دیگران، حتّی زمانی که روشن نیست، خودمان فکر کنیم و فراتر از آنها برویم. از علم میتوان در اینجا در درجۀ اول آموخت که آزادی تنها در شناخت قانون است. پزشک تنها وقتی میتواند بیمار را از درد برهاند که قوانین زیستشناختیای را خوب بشناسد و از آنها استفاده کند که حاکم بر آن پدیده در بدن است. آزادی به پروازکردن، بر شناخت قوانین آئرودینامیک استوار است. و بههمین منوال، آزادی در تصمیمهایی که در زندگی میگیریم، تنها از راه پایبندی به هنجارهای سنّتی ممکن است، و آن که بخواهد این پایبندی را چون قیدی بداند که میتوان آن را نادیده گرفت، آن کس نمیتواند آزادی را با چیزی جز بیبندوباری جایگزین کند؛ چون علم چیزی بسیار مهمتر میآموزد؛ آن این است که آزادی دشواری دارد. برای آنکه در چارچوب قوانین طبیعی مسلّم، روابط تازه را بشناسیم، امکانات نو را بکاویم، بهشیوهای غیرمعمول بیندیشیم، کامیابی زمانی نصیبمان می شود که برای آن تلاش زیادی کرده باشیم. آن که این کار را بسیار دشوار مییابد، نباید با نادیدهگرفتن قوانین موجود ازسر مسامحه، به کژراهه برود. از این کار اصلاً نتیجهای عایدش نمیشود، بلکه تنها زمانی نصیبی دارد که در چارچوب آنچه موجود است، بماند و به کار دقیق بپردازد. این کار همیشه به زحمتش میارزد. اگر ویلهلم فون هومبولت این خواسته را پیش کشیده باشد تا به دانشگاه تفکّر علمی و فکر نقّاد، ارادۀ فکری آگاه بیاموزد، که بر اصولی مبتنی بر سنّت استوار باشد، بهیقین بازهم گسترش علم سدّ راهی بر این هدف نیست.
ولی امروز بازهم در دانشگاهها نارضایتیهای زیاد و ناآرامی وجود دارد. شاید برای بسیاری از آنان که خواهان آزادی و دموکراسی بیشترند، آزادی و دموکراسی دشوار بیاید. دموکراسی نمیبایست در اصل این باشد، زیرا خواستۀ جدّیگرفتن دیگری چون فرد، مستلزم آن است تا با حسننیّت آن را محقّق کنیم، حتّی اگر دیگری سدّ راه ما شود. امّا در روزگار ما، یعنی در زمانی که به بسیاری از ارزشهای کهن تشکیک شده است، در زمانی که حقیقت و غیرحقیقت ناگزیر در سردرگمیای در فهم زبانی، درهم آمیخته است، بسیار دشوار است تا راه خود را به تنهایی بیابیم. بهاستقلال تصمیم بگیریم که زمین زیر پایمان کجا تاب میآورد و کجا شروع به لرزیدن میکند. ما نباید جوانان را ازین بابت سرزنش کنیم که نمیخواهند بار آزادی را بر دوش کشند. اگر صادق باشیم، به آنان نصیحت میکنیم تا به معیارهای ارزشی کهن، که در ادیان بزرگ محفوظاند، محکم وفادار بمانند. زمان آن نرسیده است که شرعیّات نو بنویسم. تحلیلی منطقی از مناسبات اجتماعی بهیقین بر این کار تکافو نمیکند.
رابطۀ انسانی میان پیر و جوان این را هم ایجاب میکند تا ویژگیهای غیرمنطقی جنبش جوانان، چه امروز، و چه دیروز را انگیزهای ندانیم تا از فهم آن دست بکشیم. تأثیر نافذ علم و فنّاوری آن چنان زیاد بر وجه منطقی دنیای ما تأکید کرده است که ناگزیر به واکنش برضدّ این زیادهروی باشیم. یا، برای آنکه نیچه را نقل کنیم، بگوییم که در نومیدی ازسر پوچی و رنج در این دنیا، خدای دیونیسوس باید دوباره ظهور کند. شاید همۀ این رویدادهای غیرمنطقی، ناآگاهانه بیان اشتیاق به دیدن آن سرزمینی باشد که در آن ذهن بیش از خبر است، عشق بیش از آمیزش جنسی است و علم بیش از گردآوری دادههای تجربی و تحلیل آنهاست. پس سپاسگزار باشیم که بازهم از خود زندگی، جوششی پدیدار میشود که در «دنیای قشنگ نو» هاکسلی، که پیشتر از آن گفتیم، ازپیش برنامهریزی نشده است. در این اوضاع، مهمترین کار برای دانشگاه این است تا وسعت نگاه خود به جوانان را حفظ کند، فکر آنها را طوری به حرکت دربیاورد تا از رویآوردن به تحجّر در شکل جزمیّات بیارزش بگریزند، آنها را در امکانات عظیمی که دورۀ گذار برایمان فراهم کرده است، سهیم کند. و چنین چیزی هم میتواند در علوم طبیعی روی دهد و هم در دیگر علوم، هم در تمرکز بر روی مسئلهای منفرد به دست آید و هم در نگاه جامع به حوزههای بزرگ.
دانشگاه مونیخ پانصد سال تمام در گذر زمان هم چشمۀ اندیشههای پرثمر، هم منبع آنها بوده است؛ و امروز هم ازپس وظیفهای که زمانۀ ما بر آن گمارده است، بهدرستی بیرون خواهد آمد.
- سخنرانی ورنر هایزنبرگ در جشن پانصدمین سال تأسیس دانشگاه مونیخ در سال 1972.