Werner Heisenberg: Schritte über Grenzen: die Bedeutung des Schönen in der Exakten Naturwissenschaft
ورنر هایزنبرگ: آنسوی مرزها: مجموعۀ گفتارها و نوشتهها: مفهوم زیبایی در علوم دقیق*
Werner Heisenberg: Schritte über Grenzen (Gesammelte Reden und Aufsätze), Piper, 1984
Die Bedeutung des Schönen in der exakten Naturwissenschaft
Schritte über Grenzen: gesammelte Reden und Aufsätze
ورنر هایزنبرگ. آنسوی مرزها. مجموعۀ گفتارها و نوشتهها. پیپر، ۱۹۸۴(نسخۀ فارسی)
نسخۀ PDF (eBook)
Werner Heisenberg Schritte über Grenzen ورنر هایزنبرگ آن سوی مرزها
صفحۀ 252
ورنر هایزنبرگ: مفهوم زیبایی در علوم دقیق
اگر قرار باشد تا یکی از طرفداران علم در مقابل جمعی در فرهنگستان هنرهای زیبا سخنرانیای ایراد کند، بهیقین هم چندان این شهامت را ندارد تا در بارۀ هنر نظری بیان کند، زیرا که از حوزۀ کاری او بسیار بهدور است. امّا شاید هم به خود اجازه دهد تا به مسئلۀ زیبایی بپردازد، زیرا که صفت "زیبا" در اینجا بر توصیف هنر بهکار میرود، در حالی که حوزۀ زیبایی از میدان عمل خود بسیار فراتر میرود. مسلّم است که این حوزه دیگر حوزههای زندگی فکری را هم دربر میگیرد؛ و زیبایی طبیعت هم در زیبایی علم بازتاب مییابد.
شاید بهتر باشد تا درآغاز پیش از آنکه بخواهیم به تحلیل فلسفی مفهوم "زیبا" بپردازیم، از خود سؤال کنیم که در پیرامون علم، با زیبایی در چه جایی روبرو میشویم. شاید برای پاسخ بهتر باشد تا با خاطرهای شخصی آغاز کنم. وقتی جوانی کم سنّوسال بودم و در دبیرستان ماکس، اینجا در مونیخ، کلاس اوّل را میخواندم، به اعداد دلبستگی داشتم. این کار هم مرا دلشاد میکرد تا خواصّ آنها را بشناسم، برای مثال بدانم که آیا عددی اوّل است، یا آنکه این کار را بیازمایم که آیا آن عدد را میتوان به صورت مجموعی از اعداد مربعّ نوشت، یا آنکه سرانجام نشان دهم که تعداد اعداد اوّل بیپایان است. امّا چون برای پدرم سواد من در زبان لاتینی مهمتر از دلبستگی من به اعداد بود، روزی از کتابخانۀ ملّی کتابی به زبان لاتینی از رسالۀ کرونکر ریاضیدان برایم آورد، که در آن از خواصّ اعداد درست با رابطۀ آنها در مسئلۀ هندسی تقسیم دایره به قسمتهای مساوی حرف میزد. اینکه پدرم چگونه به فکر این مسئله افتاده بود که به اواسط سالهای سدۀ پیش باز میگشت، برایم روشن نیست. مطالعۀ رسالۀ کرونکر امّا بر من اثری عمیق باقی گذاشت، زیرا که چیزی را مستقیماً زیبا مییافتم، که به تقسیم دایره بازمیگشت، که با سادهترین مورد آن از مدرسه آشنا بودیم، امّا این بار با پرسشهایی بهگونۀ دیگر در بارۀ نظریّۀ مقدّماتی اعداد آشنا میشدم. این پرسش هم دورادور به نظرم میرسید که ایا اصلاً اعداد درست و اشکال هندسی وجود دارد، یعنی آیا اینها در بیرون از فکر آدمی هم وجود دارد یا آنکه آنها را فکر، برای فهم از جهان چون ابزاری ساخته است. دربارۀ این مسائل امّا در آن زمان هنوز نمیتوانستم بیندیشم. آنچه میدانستم تنها تأثیری بود که این زیبایی به صورتی مستقیم، عمیقاً باقی گذاشته بود، و این هم دیگر دلیل و برهان نمیخواست.
امّا آنچه اینجا زیبا بود، بهراستی چه چیز بود؟ در دوران باستان دو تعریف از زیبایی وجود داشت، که تاحدودی هم در تقابل با یکدیگر بود. جدال بر سر این تعریف بهخصوص در دوران نوزایش بسیار زیاد است. یک دسته زیبایی را تطابق کامل اجزا بایکدیگر و با کلّ میدانست، درحالیکه دستۀ دیگر که به فلوطین استناد میکرد، بیآنکه به اجزاء نظر داشته باشد، زیبایی را درخشش شکوه جاوید "یکتایی" از راه پدیدارهای مادّی میدانست. امّا با مثال ریاضیای که در بالا آوردیم، ما در اینجا تنها به تعریف اوّل پایبند میمانیم. آن اجزاء در اینجا همان خواصّ اعداد درست است، قوانین دربارۀ اشکال هندسی است، و کلّ هم، آشکارا همان نظام اصول متعارفی ریاضی است که درپس آن قرار دارد، که حساب و هندسۀ اقلیدسی هم به آن تعلّق دارد؛ بهاینترتیب بیابهامی نظام اصول متعارفی، به آن نظام بزرگ اعتبار میدهد. ما درمییابیم که اجزاء منفرد با یکدیگر سازوار است، و این اجزاء به کلّ تعلق دارد، و همچنین یکپارچگی و سادگی این نظام از اصول را احساس میکنیم، و آن را بدون تأمّل زیبا مییابیم. پس زیبایی با مسئلۀ کهن "یکتا" و "چند" – که پیشتر در پیوند نزدیک با مسئلۀ " بودن" و "شدن" بود- سروکار دارد، که در مرکز فلسفۀ یونان باستان قرار دارد.
امّا چون ریشههای علوم دقیق هم درست در همین جاست، شاید بجا باشد تا جریانهای فکری آن دورۀ پیشین را در کلیّات آن ترسیم کنیم. فلسفۀ طبیعی یونانی درآغاز، پرسش دربارۀ این اصل بنیادین را مطرح میکند که بر اساس آن گوناگونی پرتنوّع پدیدارها را میتوان فهم کرد. پاسخ مشهور تالس که "آب اصل نخستین مادّی همۀ چیزهاست"، هرقدر که در نظر ما شگفت باشد، از نظر نیچه سه خواست فلسفی بنیادین دارد، که در سیر بعدی خود اهمیّت بیشتری مییابد. یعنی، اوّل آنکه باید در جستجوی این اصل اساسی یکتا بود، دوم آنکه، پاسخ به این سؤال باید فقط منطقی باشد، یعنی آنکه نمیتواند بر اساس اشارهای به افسانهای باشد، و سوم، و سرانجام آنکه، وجه مادّی جهان باید در اینجا اهمیّت قطعی زیادی بیابد. در پس این خواستهها مسلماً این شناخت ناگفته هم هست که فهمیدن همواره به این معناست که: بههم پیوستگیها را، یعنی خصیصههای واحد را، نشانههای خویشاوندی بایکدیگر را، در آن گوناگونی دریابیم.
امّآ اگر این چنین اصل نخستین واحد همۀ اشیاء وجود دارد، ناگزیر این پرسش مطرح میشود – و این گام بعدی در این شیوۀ تفکّر است-، که چگونه از این اصل میتوان تغییر را فهمید. دشواری این کار در تناقض مشهور پارمنیدس است . تنها، بود هست؛ نبود، نیست. امّا اگر فقط بود هست، پس باید هیچچیز دیگر خارج از بود نباشد، که این بود را بتواند به جزء تقسیم کند، در آن تغییری ایجاد کند. پس باید آن بود را ابدی، یکسان، انگاشت که در زمان و مکان نامحدود است. پس تغییراتی را که ما میآزماییم، باید ظاهری دانست.
تفکّر یونانی امّا نمیتوانست به سبب این تناقض معطّل بماند. تغییر همیشگی نمودها بیوقفه بود، آنچه میماند تنها توضیح آن بود. امّا برای اینکه این دشواری را هم بزداییم، فیلسوفان هر یک راه فکری خود را پیمودند. یک راه هم به نظریّۀ اتمی دموکریت انجامید. در کنار بود میتواند، نبود، بازهم چون امکان وجود داشته باشد، یعنی چون امکان حرکت، و شکل، و این را فضای تهی مینامیم. بود تکرارشدنی است، و از همین جاست که به تصویر اتم در فضای تهی میرسیم- و این همان تصویری است که بعدها در بنیاد علم نشان از ثمربخشی بسیار دارد. امّا از این راه هم نباید بیش از این در اینجا حرفی باشد. در اینجا باید بیشتر آن راهی را درستتر نشان دهیم، که به افکار افلاطون انجامید و ما را مستقیماً به مسائل زیبایی میرساند.
این راه در مکتب فیثاغورس آغاز میشود. در این مکتب این فکر پدیدار شده است که ریاضیات، نظم ریاضی، اصلی اساسی است که از آن گوناگونی رویدادها را میتوان فهمید. در مورد شخص فیثاغورس چیز چندانی نمیدانیم. جمع دانشآموزان او امّآ بهنظر میرسد که فرقهای مذهبی باشد، که تنها تعالیم دربارۀ گردش ارواح و تدوین معروفات و منکرات دینی-آیینی خود را به فیثاغورس منتسب میکند. درجمع این دانشآموزان امّا، چیزی که بعدها اهمیّت زیادی پیدا میکند، پرداختن به موسیقی و ریاضیات است. اینجاست که بهنظر میرسد فیثاغورس این کشف یزرگ را کرده باشد که اگر دو زه را، که طول آنها نسبت به یکدیگر عددی درست است، و هردو به یک اندازه تحت تنش است، یکی را به ارتعاش واداریم، هردو بهطور هماهنگ باهم صدا تولید میکند. این ساختار ریاضی، یعنی نسبت عددی درست، همان سرچشمۀ یگانگی بود – و این به یقین یکی از کشفیّاتی بود که بیشترین نتایج را دربر داشت، که تاریخ بشر تاکنون شناخته است. این طنین هماهنگ دو زه، آوایی خوش میدهد. گوش انسان ناهمخوانی را، که در اثر ضربۀ گوشخراش پدید میآید، آزاردهنده حسّ میکند، امّا آرامش آن هماهنگی را، آن همخوانی را زیبا مییابد. رابطۀ ریاضی بدینترتیب سرچشمۀ زیبایی شد.
زیبایی، بنا بر تعریفی از دوران باستان، تطابق درست اجزا بایکدیگر و با کلّ است. دراینجا هم اجزاء همان نُتهای منفرد است، و کلّ همان آوای هماهنگ. رابطۀ ریاضی در اینجا میتواند دو جزئی را که درآغاز از یکدیگر مستقلّ بود، در یک کلّ درهم آمیزد و بهاینترتیب زیبایی را پدید آورد. همین کشف بود که در تعالیم فیثاغورسیان راه رابر اشکال کاملاً نوی تفکّر گشود و به آنجا انجامید که اصل نخستین هر بودی دیگر چیزی مانند مادّهای محسوس- مانند آب در نزد تالس- نیست، بلکه یک اصل فکری صورت است. با این کار، اصل اساسی فکریای بیان شد، که بعدها بنیاد همۀ علوم دقیق شد. ارسطو دربارۀ فیثاغورسیان در "متافیزیک" مینویسد: "آنها درآغاز به ریاضیات میپرداختند، و آن را به پیش میبردند، در آن پرورش یافتند، و اصول آن را برای هر بودی درست میدانستند. و در اعداد ویژگی و دلایل یگانگی در طبیعت را میدیدند، و چون چنین به نظرآنها رسید که هر چیزی به سبب طبیعت کلّیاش همانند با اعداد ساخته میشود، یعنی اعداد اولّین در کلّ طبیعت است، آنها چنین نتیجه گرفتند که اجزاء عدد، اجزاء همه چیز است، و همۀ کیهان، یگانگی و عدد است."**
فهم از این گوناگونی بسیار پدبدهها از این راه هم پدیدار شد که ما در آن، اصل واحد صورت را درمییابیم، که بهزبان ریاضی میتواند بیان شود. بدینترتیب ارتباطی نزدیک میان معقول و زیبایی برقرار شد. پس اگر زیبایی را مطابقت اجزاء میانهم و با کلّ بدانیم، و اگر از طرفی هم هر فهمی از راه این ارتباط صوری پدیدار میشود، پس باید هم تجربۀ زیبایی با تجربۀ فهم از رابطهای که درمییاییم، یا دستکم بدان گمان میبریم، تقریباً یکسان باشد.
گام بعدی در این راه را افلاطون با صورتبندی خود از نظریّۀ مُثُل برداشت. او در برابر اشکال ناقص جهان محسوس اجسام، صورتهای ریاضی کامل را نهاد، یعنی آنکه تاحدودی در برابر مسیردایروی ناقص ستارگان، دایرۀ کامل را قرار دهیم که در ریاضی تعریف میشود. چیزهای مادّی پس رونوشتهایی است، یعنی سایههایی از اشکال واقعی آرمانی. و آنچنانکه همامروز هم شاید در این فکر باشیم تا آن راه را ادامه دهیم، این اشکال آرمانی بهفعل وجود دارد، زیرا که در رویدادهای مادّی به "فعل" در میآید. افلاطون در اینجا بهروشنی میان وجود مادّی که حواس بدانها دستیابی دارد، و وجود مثالی محض فرق مینهد، که نه از راه حواس، بلکه از راه فعل عقل فهم میشود. امّا دراینجا این وجود مثالی بههیچوجه به تفکّر بشرنیاز ندارد، تا آنکه از آن بیرون بیاید، بلکه بهعکس، این وجود حقیقی است، که جهان مادّی و فکر بشری رونوشتهایی از آن است. فکر بشر در فهم از مثال، آنچنانکه این نام خود گویای آن است، شهود هنری محض است، گمانی نیمهآگاه است بهمانند شناختی بر بنیاد فهم. و این یادآوریای از آن صورتهاست، که در روح، پیش از آنکه بر روی زمین هستی بیابد، کاشته شده است. مثال اصلی همان مثال زیبایی و نیکی است، که در آن امر الهی بر ما آشکار میشود و از مشاهدۀ آن بالهای روح جان میگیرد. جایی درفایدروس این فکر این چنین بیان شده است: روح میترسد، و از تماشای زیبایی برخود میلرزد، زیرا که احساس میکند که چیزی در درونش بیدار می شود، که از راه حواسش به او نرسیده است، بلکه در او، جایی در ژرفای ناآگاهیاش پیشتر وجود داشته است.
امّا اکنون دوباره به فهمیدن و به علم باز میگردیم. گوناگونی رنگارنگ رویدادها را، آنچنانکه فیثاغورس و افلاطون میگویند، میتوان فهم کرد، زیرا که اصل صورت واحدی در بنیان آنهاست، که به زبان ریاضی میتوان بیان کرد. این اصل همۀ آن چیزی است که از کار علوم دقیق انتظار میرود. امّا در دوران باستان نمیتوانستیم چنین اصلی را به کار گیریم، زیرا که معرفت تجربی بر جزئیّات آن در رویدادهای طبیعی را دراختیار نداشتیم.
اولّین کوشش بر راهیابی بر این جزئیّات، تا آنجا که میدانیم، در فلسفۀ ارسطو است. امّا بهسبب جزئیّات بیشماری که در اینجا برهر پژوهندۀ طبیعت از همان آغاز عرضه می شد، و بهسبب نبود مطلق دیدگاهی، که از راه آن بتوان نظمی را دریافت، اصول صورت واحدی که فیثاغورس و افلاطون به دنبال آن بودند، ناگزیر شد تا در آن هنگام در برابر تشریح از جزئیّات عقبنشینی کند. عکس آنچه را هم گفتیم پدیدار شد، بهطوریکه تا امروز هم بحث میان فیزیک نظری و فیزیک تجربی ادامه دارد. جدال میان تجربهگرا، که با کار دقیق و ژرفنگری در جزئیّات شرایط بر فهم از طبیعت را فراهم میآورد، و نظریّهپرداز که طرحهای ریاضی را میسازد که بر اساس آنها به طبیعت میتوان نظم داد و بدینترتیب به فهمی از آن رسید- کار این تصاویر ریاضی تنها این نیست تا تجربه را بهدرستی بنمایاند، بلکه بیشتر هم این است تا با سادگی و زیبایی خود آن افکار حقیقیای را نشان دهد که در بنیاد این رویدادها در طبیعت قرار دارد. ارسطوکه خود یک تجربهگراست، از فیثاغورسیان انتقاد میکند که "با نظر به واقعیّات درپی توضیح آنها یا نظریّهای نیستند، بلکه با نگاه به برخی نظریّات و عقاید مورد پسند خود، واقعیّات را بهدنبال خود میکشند، و اگر بتوان گفت، در هیئت نظامدهندگان جهان ظاهر میشوند". امّا اکنون اگر به تاریخ علم بازگردیم شاید بتوانیم بگوییم که نمایش درست رویدادهای طبیعی از تنش میان دو نظر متضاد بایکدیگر اندکاندک بیرون آمده است. نظرپردازی محض ریاضی بیثمر است، زیرا که از بازی با انبوهی از صورتهای ممکن، راه خود به شمار اندک از صورتها را بازنمییابد، که بر پایۀ آنها طبیعت درواقع ساخته شده است. و تجربهگرایی محض بیثمر است، زیرا که سرانجام در میان شمار بیپایان جداول حاصل از کار، که رابطهای از درون میان آنها نیست، غرق خواهد شد. تنها از تنش، از بازی میان انبوه واقعیّات، وشاید صورتهای ریاضی سازوار با آنهاست، که به پیشرفتی جدّی میرسیم.
امّا این تنش در دوران باستان را اصلاً نمیتوانستیم بپذیریم، و به همین سبب هم راه به علم مدتّی دراز از راه به زیبایی دور ماند. اهمیّت زیبایی بر فهم از طبیعت آن زمانی دوباره بر ما آشکار شد که با آغاز عصر جدید دوباره از ارسطو به افلاطون رویآوردیم. و با این چرخش بود که ثمربخشی شیوۀ فکریای، که فیثاغورس و افلاطون آغازگر آن بودند، بهیکباره بر ما آشکار شد.
این نکته امّا با آزمایشهایی که گالیله دربارۀ سقوط اجسام انجام داد، که ازقضا هم از فراز برج کج پیزا نبود، بهروشنترین وجهی نشان داده شد. گالیله با مشاهدات دقیق خود آغاز کرد، بیآنکه مرجعیّت ارسطو را بهحساب آورد، امّا میکوشید تا با پیروی از آموزههای فیثاغورس و افلاطون، صورتهای ریاضیای را بیابد که با واقعیّاتی که از راه تجربه بهدست آورده بود، مطابقت داشته باشد. و همینطور شد که به قانون سقوط اجسام دست یافت. امّا برای آنکه بتواند زیبایی صورتهای ریاضی را در پدیدهها بشناسد- و این همان نکتۀ مهمّ است-، ناگزیر شد واقعیّات را به شکلی آرمانی درآورد، یا آنچنانکه ارسطو بدان خورده میگیرد، آنها را تحریف کند. ارسطو چنین میآموزد که هر جسم متحرّکی، که تحت تأثیر نیروهای خارجی نباشد، سرانجام به سکون میرسد، و این هم تجربهای کلّی بود. گالیله بهعکس مدّعی شد که اجسام بدون اثر نیروهای خارجی، به حرکت یکنواخت خود ادامه میدهد. او جرأت تحریف این واقعیّت را به خود داد، زیرا که توانست به این نکته اشاره کند که اجسام متحرّک همواره در معرض مقاومت مالش است و حرکت در عمل هرچه بیشتر بتوانیم از نیروهای مالشی بکاهیم، بیشتر پابرجا میماند. او بر این تغییر واقعیّت، بر این شکل آرمانی، قانون ریاضی سادهای یافت، که خود آغازگر عصر جدید علمی شد.
چند سالی بعد کپلر به این کار دست یافت تا از مشاهدات دقیق خود دربارۀ مدار سیّارات، صورتهای ریاضی تازهای بیابد و سه قانون مشهور خود دراین باره را صورتبندی کند. اینکه کپلر به چه میزان با این کشف خود را به سیر فکری فیثاغورس نزدیک حس میکرد، و به چه میزان زیبایی این روابط در آن صورتبندی او را در کارش راهبری میکرد، از این نکته بر میآید که او گردش سیارّات به دور خورشید را با ارتعاشات یک زه مقایسه کرد، و از طنین هماهنگ مدار سیّارههای گوناگون، و از یگانگی کرات، سخن به میان آورد، و سرانجام در پایان اثر خود در بارۀ یگانگی جهان، غریو شادی سر داد: "من تو را سپاس میگویم، ای خدای بزرگ، ای آفرینندۀ ما، که به من اجازه دادی تا زیبایی کارگاه آفرینش تو را تماشا کنم." کپلر غرق در این فکر بود، که او در اینجا با ارتباط اصلی رودررو شده است، که تاکنون به فکر هیچ کس دیگری نرسیده است، و برای او محفوظ مانده بود تا او برای اولیّن بار آن نهایت زیبایی را دریابد. چند دهه پس از کپلر، اسحاق نیوتون در انگلستان این ارتباط را بهصورت کامل نشان داد و در کار بزرگ خود "اصول ریاضی فلسفۀ طبیعی" جزئیّات آن را تشریح کرد. با این کار راه بر علوم دقیق نزدیک به دو سده گشوده شد.
امّا آیا بهراستی در اینجا تنها حرف از علم بود یا از زیبایی هم در میان بود؟ و اگر از زیبایی هم حرفی در میان بود، در اینصورت چه اهمیّتی زیبایی در کشف این روابط داشت؟ دوباره به تعریف زیبایی در دوران باستان باز میگردیم: "زیبایی یعنی مطابقت درست اجزاء میان یکدیگر و با کلّ." اینکه چنین معیاری را بر ساختهای مانند مکانیک نیوتونی درحدّاعلای خود بتوان به کار بست، نیازی به توضیح ندارد. اجزاء در اینجا رویدادهای منفرد مکانیکی است؛ آنهایی را که میتوانیم بهدقّت با دستگاههای خود بهطور منفرد نشان دهیم، و یا آنهایی که در بازی رنگارنگ رویدادها، بیآنکه بتوان آنها را از هم جدا کرد، پیش روی ما جریان دارد. و کلّ هم همان اصل واحد صورت است، که همۀ رویدادها با آن سازوار است و نیوتون آن را در نظامی ساده از اصول متعارف ریاضی مشخّص کرده است. یکپارچگی و سادگی هردو درواقع یک چیز نیست. امّا این واقعیّت که در چنین نظریّهای در برابر چند، یکتا را قرار دادهایم، و در یکتا چند بهیکدیگر میپیوندد، بهخودیخود این نتیجه را دربر دارد که ما آن را ساده و زیبا مییابیم. اهمیّت زیبایی در راهیابی به حقیقت در همۀ زمانها، هم شناختهشده بوده و هم بر آن تأکید شده است. این اصل بهزبان لاتینی، که بر سر همۀ زبانها است، یعنی: "سادگی مهر حقیقت است"، که با حروف بزرگ در تالار بزرگ فیزیک در دانشگاه گوتینگن نوشته شده است، هشداری بر همۀ کسانی است که درپی کشف چیزی نواند، و اصل دیگر به لاتینی هم: "زیبایی شکوه حقیقت است"، میتواند این طورهم تفسیر شود که پژوهنده، حقیقت را ابتدا از شکوه آن، از درخشش آن میشناسد.
دوبار دیگر در تاریخ علوم دقیق این درخشش نظام بزرگ، نشانی جدّی بر پیشرفتی مهمّ شده است. من به دو رویداد در فیزیک زمان خود میاندیشم، یعنی به پیدایی نظریّۀ نسبیّت و نظریّۀ کوانتومی. در هر دو مورد انبوهی از جزئیّات سرگیجهآور پس از سالها کوشش بیحاصل بر فهم آنها، بهناگاه سامان یافت. و اگرچه بسیار ناروشن، امّا از جوهر آن سرانجام آن ارتباط ساده بیرون جست، که بهسبب کامل بودن آن، و زیبایی انتزاعیاش بهیک باره در همگان یقین به بار آورد- و این یقین را در کسانی پدید آورد که این چنین زبان انتزاعیای را فهم میکنند و بدان سخن میگویند.
امّا اکنون به جای آنکه سیر تاریخی آن را بیشتر پی بگیریم، این پرسش را میخواهیم مطرح کنیم که: چه چیز در اینجا میدرخشد؟ و چه شد که در این درخشش زیبایی در علوم دقیق، آن ارتباط بزرگ را میتوان شناخت، حتّی پیش از آنکه آن را در جزئیّات فهم کنیم، پیش از آنکه بتوانیم آن را از راه منطق بنمایانیم؟ این قدرت درخشش در چه چیز است، و چه چیز سبب آن در ادامۀ سیر علم خواهد شد؟
شاید بجا باشد در آغاز آن پدیدهای رابه یاد آوریم که آن را گشودهشدن ساختارهای انتزاعی میتوان نامید. این نکته را میتوان با مثالی از نظریّۀ اعداد نمایاند، که درآغاز حرف از آن بود، امّا میتوان به فرایندهای مشابهی در سیر هنر نیز اشاره کرد. برای آنکه بنیاد ریاضی حساب، یا نظریّۀ اعداد را، بنهیم، تنها چند اصل ساده کفایت میکند، که درواقع تنها آن چیزی را تعریف میکند، که آن را شمردن مینامیم. امّا با این شمار اندک از اصول باز هم آن انبوه از صورتها را قرار دادیم، که در سیر دراز تاریخی خود در آگاهی ریاضیدانان پدیدار شده است، مانند نظریّۀ اعداد اوّل، نظریّۀ ماندههای مربّع، و یا نظریّۀ همنهشیهای عددی و مانند آنها. میتوان گفت که ساختارهای انتزاعی در اعداد، که طیّ تاریخ ریاضیات آشکار شده است، و این ساختارها انبوهی ار احکام و روابط را پدیدار کرده است، امروز محتوای علم پیچیدۀ نطریّۀ اعداد را میسازد. به همین شیوه هم در آغاز یک سبک هنری، مثلاً در معماری، برخی از اشکال بنیادی ساده، مانند نیمدایره و مربّع در معماری سبک رومی پدیدار شده است. از این اشکال ساده طی تاریخ، اشکال تازه، پیچیدهتر و تغییریافتهای پدیدار شده است که آنها را هم میتوان بهنوعی در همین عداد به شمار آریم. به همین سبب از ساختارهای بنیادین، شیوۀ تازهای در بنا پدیدار میشود. گاه چنین احساس میکنیم که این اشکال آغازین گویی که امکان گسترش را از همان ابتدا در خود دیده است؛ زیرا که در غیراینصورت نمیتوان فهمید که هنرمندان بااستعداد بسیاری این چنین شتابان بر این کار عزم کرده باشند تا به دنبال این امکانات تازه بروند.
این چنین گسترشی از ساختارهای بنیادین انتزاعی بهیقین در مواردی هم پدیدار شده است که من در تاریخ علوم دقیق برشمردم. این رشد، این گسترش شاخههای هر روز نو، در مکانیک نیوتونی تا نیمۀ سده پیش ادامه پیدا کرد. با نظریّۀ نسبیّت و نظریّۀ کوانتومی هم در سدۀ کنونی همین تجربه را آموختیم، هرچند که رشد این دو هنوز به پایان نرسیده است.
امّا این فرایند در علم و در هنر وجه اخلاقی و اجتماعی مهمّی هم دارد، زیرا که انسانها در آنها مشارکت فعّال دارند. اگر قرار بود در قرون وسطی کلیسای جامعی بسازیم، استاد بنّایان و صنعتگران بسیاری به کار میپرداختند. ذهن آنها آکنده از تصوّر زیباییای بود که اشکال اولّیه در آنها پدیدار کرده بود، و با کار خود هم ناگزیر بودند تا این اشکال را با کار دقیق در جزئیّات آن اجراء کنند. درست به همین شیوه هم در دویست سالی که پس از کشف نیوتون سپری شده است، بسیاری از ریاضیدانان، فیزیکدانان و کاردانان هم باید به مسائل منفرد مکانیکی با روشهای نیوتون میپرداختند، آزمایشهایی را اجراء کنند، یا کاربردهای فنّی آنها را در نظر بگیرند. و در اینجا هم همواره نهایت دقّت لازم بود تا در چهارچوب مکانیک نیوتونی به آنچه ممکن است دست یابند. شاید بتوان بهطور کلّی گفت که به سبب ساختارهایی که در بنیاد چنین کارهایی است، و در این مورد در بنیاد مکانیک نیوتونی است، معیارهایی یا رهنمودهایی وضع کردیم که به کمک آنها به طور عینی بتوان بر این پرسش پاسخی داد که آیا از انجام کاری، که بر عهده داشتیم، خوب یا بد فراغت یافتهایم. درست بههمین سبب که در اینجا خواستههای معیّنی مطرح شده است، که فرد میتواند با کار کوچک خود در راه رسیدن به هدفهای بزرگ، آنها را برآورده کند، و اینکه دربارۀ کار او هم بهطور عینی میتوان داوری کرد، این رضایت هم پدیدار می شود که از سیری برخاسته است که از مشارکت گستردهتری از انسانها است. به همین دلیل است که اهمیّت اخلاقی فنون در زمان ما را نمیتوان کم انگاشت.
از توسعۀ علوم و فنون برای مثال فکر هواپیما برآمده است. هر متخصّص فنّی که قطعهای برای هواپیما میسازد، هر کارگری که آن را میسازد، میداند که او باید بیشترین دقّت و مراقبت را در کارش بهعمل آورد، و شاید آنکه میداند که زندگی بسیاری از انسانها به اطمینان به او وابسته است. به همین سبب هم به خود میبالد که کاری خوب ارائه داده است، و او هم همراه با ما، هنگامی که درمییابد که هدف فنّی با ابزارهای مناسب محقّق شده است، از زیبایی هواپیما دلشاد میشود. زیبایی- چنانچه در تعریف کهن از آن به کرّات هم ذکر شده است- همان تطابق درست اجزاء با یکدیگر و با کلّ است، و این خواسته هم باید در یک هواپیمای خوب برآورده شود.
امّا با این اشاره به تکامل ساختار بنیادین زیبایی، به ارزشهای اخلاقی و خواستههایی که در سیر تاریخی این تکامل بعدها پدیدار میشود، بازهم بر پرسشی که پیشازاین مطرح کرده بودیم پاسخی ندادیم، یعنی آنکه در این ساختارها چه جیز است که میدرخشد، که از آن، ارتباط بزرگ را میشناسیم، حتّی پیش از آنکه بهطور منطقی آن را در جزئیّات فهمیده باشیم. در اینجا باید امّا از همان آغاز این امکان را به حساب آوریم که چنین معرفتی میتواند دستخوش وهم شود. امّا این نکته، که چنین معرفت بیواسطهای وجود دارد، که ترس از زیبایی وجود دارد، چیزی است که نمیتوان بدان تردید کرد؛ چنانچه در "فایدروس" افلاطون حرف از آن است.
در میان همۀ کسانی که به این پرسش اندیشیدهاند، چنین دیده میشود که اتّفاق نظری وجود داشته باشد، که این معرفت بلاواسطه از راه تفکّر استدلالی، یعنی تفکّر منطقی، به دست نمیآید. امّا در اینجا میخواهم دو اظهارنظر را ذکر کنم، که یکی از کپلر است، که پیش از آن از او حرف زدیم، و دیگری از فیزیکدان اهل زوریخ، ولفگانگ پاؤلی همعصر ماست که با کارل یونگ روان شناس، دوستیای داشت. متن اوّلی برگرفته از اثر کپلر" یگانگی جهان" است. در اینجا چنین میآید: آن قوّهای که نسبت اندازههای درست را درمییابد و میشناسد، آنگونه که به حواس ما میرسد و در دیگر چیزها در بیرون آن است، آن را باید به ناحیۀ پایین روح نسبت دهیم. این قوّه بسیار نزدیک به آن قوّهای است که بر حواس ما گرتههای صوری را فراهم میآورد، و یا بیش از این، و درست در مجاورت با آن، توانایی زندۀ محض روح است، که از راه استدلال نمیاندیشد، یعنی از راه نتایج، آنچنانکه فیلسوفان به آن میپردازند، و هیچ روش آزمودهای را بهکار نمیبندد، و به این سبب هم خاص به انسان نیست، بلکه در حیوانات وحشی و در دامهای محبوب ما هم هست. اکنون میتوان از خود سؤال کرد، این قوّۀ روح، که با تفکّر به مفاهیم آشنا نیست، و درنتیجه به روابط هماهنگ معرفت ندارد، چگونه میتواند این توانایی را داشته باشد تا آنچه را در عالم خارج میگذرد بازشناسد. زیرا که شناختن به این معنی است که آنچه را که در عالم خارج، حواس ما درمییابد با تصاویر نخستین در درون مقابسه کنیم، و مطابقۀ آنها را با یکدیگر بسنجیم. پروکلس این نکته را به بهترین صورت با مثالی در بارۀ رؤیایی پس از بیداری بیان میکند. و آنچنانکه اشیائی که در عالم خارج حواس ما درمییابد، یادآور آن چیزهایی است که پیشتر در رؤیا دریافتهایم، بههمین ترتیب هم روابط ریاضی که نفس ما در مییابد، آن صورتهای نخستین معقولی را در ما برمیانگیزد که ما پیشتر در درون خود داشتیم، آنگونه که اکنون بهوضوح و بهواقع در روح ما میدرخشد، هرچند که پیشتر در روح ما حضوری مبهم داشت. امّا اینها چگونه به درون ما راه یافتهاند؟ در اینجا پاسخ من این است- آنگونه که کپلر در ادامه میگوید -: "همۀ مثالهای محض یا آن روابط نخستین صورت از یگانگی، آنچنانکه پیشتر از آنها حرف زدیم، در درون آن کسانی است، که اکنون بر فهم آنها توانایی دارند. امّا اینها را نمیتوان بهروش مفهومی در ذهن پذیرفت، بلکه از شهود غریزی از کمیّت محض حاصل میشود، و بر این افراد فطری است، آنچنانکه شمار گلبرگها یا خزانۀ دانههای سیب فطری است."
این هم حرف کپلر بود. کپلر این امکان را به ما نشان میدهد، که در عالم حیوانی و گیاهی پیشتر هم وجود داشته است، یعنی به صورتهای نخستین فطری اشاره میکند که شناخت از این صورتها را به ما نشان میدهد. در زمان ما هم بهخصوص پورتمن به این امکانات اشاره میکند. او نمونهای مشخّص از رنگها را برای ما ترسیم میکند که در پرهای پرندگان دیده میشود و تنها برای پرندگانی معنایی زیستشناختی دارد، که از همان گونهاند. این توانایی به فهم هم باید فطری باشد، همچنانکه خود این نمونه فطری است. در اینجا حتّی میتوان به آواز پرندگان توجّه کرد. از نظر حیاتی آنچه لازم است علامت صوتی معیّنی است که به پرنده کمک میکند تا جفت خود را، که آن علامت را درمییابد، جستجو کند. امّا به میزانی که این کارایی حیاتی مستقیم، اهمیّت خود را از دست میدهد، به همان میزان هم گنجینۀ آن صورتها تنوع بیشتری می یابد، یعنی آن ساختارهای موسیقایی که در بنیان آن قرار دارد رشد بیشتری میکند، تا آنکه سرانجام همچون آوایی، آن موجود غریب، یعنی انسان را هم مسحور میکند. این توانایی بر شناخت از صورتهای گوناگون باید در هر حال بر هر گونهای از پرندگان فطری باشد، یعنی آنکه پرنده به تفکّر استدلالی منطقی نیاری ندارد. برای آنکه مثالی دیگر ذکر کنیم، میگوییم که بر انسان هم این توانایی فطری است، یعنی برای آنکه برخی از صورتهای بنیادین زبان حرکات را فهم کند، و در پی آن تصمیمی بگیرد، که آیا دیگری منظوری دوستانه دارد یا خصمانه. این توانایی، چنانچه میدانیم، در زندگی انسانها با یکدیگر اهمیّت بسیار زیادی دارد.
ولفگانگ پاؤلی هم در مقالهای افکاری را بیان میکند که شبیه به افکار کپلر است. او مینویسد: " فرایند فهم از طبیعت، که به همراه آن، آن شادمانیای میآید که از آگاهی بر شناختی نو حاصل میشود، به نظر میرسد بر تناظری، بر همپوشانیای، که در تصاویری که از پیش در روح ما وجود داشته، با اشیاء عالم خارج و رفتار آنها، استوار باشد. این بینش از شناخت از طبیعت به افلاطون باز میگردد و کپلر هم به شیوهای بسیار روشن آن را بیان میکند. کپلر در واقع از آن افکاری حرف می زند که در روح خداوند از پیش وجود داشته و بر ذهن آدمی، بهمانند تصویری یکسان با خداوند، با همان خصایص، حک شده است. این تصاویر نخستین، که آنها را ذهن آدمی با غرایز فطری میتواند دریابد، کپلر صورت نوعی مینامد. در اینجا، مطابقۀ زیادی با آن تصاویر نخستین، یا با آن صورتهای نوعی وجود دارد، که در روانشناسی جدید کارل یونگ وارد کرده است، که کاراییای چون نمونههای غریزی انگارسازی دارد. و از آنجا که روانشناسی جدید دلیلی بر این کار دارد، که هر فهمی فرایندی طولانی است که به همراه با فرایندهایی در ناآگاهی، زمانی دراز پیش از آنکه محتوای آگاهی را بتوان صورتبندی کرد، میآید، بازهم توجّه به سوی پیشآگاهی رفت، یعنی به سوی آن مرحلۀ کهن شناخت رفت. در این مرحله، جایگاه مفاهیم روشن را تصاویری با محتوای احساسی تند گرفته است، که در اصل بدانها اندیشیده نشده است، بلکه همچون نقشهایی دیده میشود، گویی که در برابر دیدگان ذهن ماست. به این میزان، این تصاویر بیانی از آن چیزی است که ما بر آنها گمانی بردهایم، امّا هنوز واقعیّاتی ناشناخته است، و به همین دلیل بر اساس تعریفی که کارل یونگ از نمادها به دست میدهد، میتوان آنها را نمادی نامید. این صورتهای نوعی، بهمانند عملگرهایی نظمدهنده و شکلدهنده در دنیای تصاویر نمادی، کارایی چون پلی، که در جستجوی آنیم، دارد، تا میان دریافتهای حسّی و مثالها برقرار کنیم، و به همین سبب هم پیششرطی لازم بر پیدایی نظریّهای علمی است. امّا لازم است تا از این کار هم حذر کنیم تا این ماتقّدم بر شناخت را در آگاهی خود قرار دهیم، و آن را با افکاری مشخّص، که از آنها میتوان صورتبندیای منطقی ارائه داد، مربوط کنیم. "
پاؤلی در ادامۀ بررسی خود به این نکته اشاره میکند که کپلر به یقین به درستی نظام کوپرنیک از راه نتایج مشاهدات نجومی خاصّی نرسیده بود، بلکه آن را از مطابقۀ تصویر کوپرنیکی با صورتی نوعی به دست آورده بود، که کارل یونگ آن را ماندالا مینامد، و کپلر هم آن را نمادی از تثلیث مقدّس میداند. خدا، چون حرکت دهندۀ اوّل، در مرکز یک کره است. جهان، که پسر دست اندر کار آن است، با سطح کره مقایسه می شود، و روحالقدس متناظر با شعاعهای نور است که از مرکز به سطح کره میتابد. و به آنچه که به ماهیّت این تصاویر نخستین مربوط میشود، باید مسلّماً گفت که آنها را نه میتوان منطقی دانست و نه حتّی شهودی.
حتّی اگر برای کپلر یقین به درستی نظام کوپرنیکی از آن تصاویر نخستین به دست آمده باشد، بازهم پیششرطی جدّی باقی میماند، تا بتوانیم آن را بهعنوان نظریّۀ علمیای بهکار گیریم که ازآنپس در آزمون تجربی و منطقی استوار بماند. در اینجا علم در وضعی بهتر از هنر است، زیرا که در علم معیاری ضروری و سرسخت از ارزش وجود دارد، که هیچ کار علمی را از آن گزیر نیست. نظام کوپرنیکی، قوانین کپلر و مکانیک نیوتونی در تفسیر از تجربه، از نتایج مشاهدات، و در فنون آنچنان دقّت بسیار از خود نشان داد، که در درستی آن از زمان "اصول" نیوتون تاکنون دیگر تردیدی بر آن به جای نمیماند. امّا در اینجا هم به آن آرمانیکردن پرداختیم که افلاطون آن را ضروری میدانست و ارسطو مذموم.
و درست همین پنجاه سال پیش بود که از تجربیّات در فیزیک اتمی بهروشنی دریافتیم که ساختار مفهومی نیوتونی دیگر توان آن را ندارد تا پدیدههای مکانیکی درون اتم را بنماید. پس از کشف پلانک از کوانتوم کنش در سال 1900، در فیزیک سرگردانیای پدیدار شد. قواعد پیشین که با آنها نزدیک به دویست سال طبیعت را باکامیابی تشریح کرده بودیم، دیگر رغبتی از خود نشان نمیداد تا با تجربههای نوین سازوار شود. امّا این تجربهها هم در خود ابهامی داشت. فرضیّهای که در تجربهای خود را استوار مینمود، جای دیگری مردود میشد. زیبایی و کمال فیزیک قدیم در نگاه ما دیگر ویران شده بود، بیآنکه آن کوششهای پراکنده بتواند به نگاه به کلّ، و روابطی از نوعی دیگر، دست یابد. نمیدانم که آیا درست است که وضع فیزیک را در بیستوپنج سالی که پس از کشف پلانک سپری شد، که من خود چون دانشجوی جوانی آزمودهام، با وضع هنر امروز مقایسه کنیم. باید امّا اینجا بهزبان بیاورم، که این مقایسه همواره به ذهنم باز میگردد. سردرگمی در برابر این پرسش که با این پدیدههای سرگیجهآور چه باید کرد، اندوه از دسترفتن آن روابط پیشین، که هنوز هم یقین در ما برمیانگیزد، همۀ این دلآزردگیها هنوز هم بر چهرۀ هر دو رشتۀ این چنین متفاوت، در چنین زمانی، مانده است. امّا آشکارا حرف از دورۀ میانی ناگزیر گذرایی است که نمیتوان آن را کنار نهاد، زیرا که در تدارک گسترشی آتی است. و آنچنانکه پاؤلی هم میگوید، هر فهمی فرایندی در درازمدّت است، که به ناآکاهی ما ورود پیدا میکند، پیش از آنکه قابلیّت صورتبندی منطقی آن به آگاهی ما راه یابد. آن صورتهای نوعی، به کار خود، بهمانند پلهایی که میان ادراکات حسی و انگارها است، میپردازند.
امّا در لحظهای که آن آفکار درست پدیدار میشود، در ذهن آن که آنها را میبیند، جریان تند وصفنشدنیای پدیدار میشود. این همان ترس شگفتیانگیزی است، که افلاطون در "فایدروس" از آن حرف میزند، که با آن، ذهن آن چیزی را به یاد میآورد، که همواره ناآگاه آن را در خود داشت. کپلر میگوید: "ریاضیات تصویر نخستین زیبایی در جهان است"، که بهجای هندسه در جملۀ کپلر، توسّعاً ریاضی را به کار بردیم. در فیزیک اتمی این جریان در زمانی که به کمتر از پنجاه سال میرسد، روی داد، و علوم دقیق را دوباره به وضع یگانۀ کمال خود رساند، که بیستوپنج سال تمام از دست داده بود. من هم در اینجا دلیلی نمیبینم که روزی در هنر هم وضعی مشابه پدیدار نشود. امّا باید این را هم بیفزاییم و هم هشدار دهیم که چنین چیزی را نمیتوانیم پدید آوریم، مگر آنکه از خود بیرون تراود.
حضّار گرامی، من این روی علوم دقیق را به شما نشان دادم، زیرا که در آن خویشاوندی با هنرهای زیبا روشنتر نمایان است، و بهتر میتوان راه را بر آن سوءفهمی بست، که در علوم و فنون تنها مشاهدات دقیق و تفکّر منطقی، استدلالی را میبیند. و تفکّر منطقی هم، و اندازهگیری دقیق هم، در شمار کارهای طبیعتشناس است، مانند قلم و چکشّ که از ابزارهای کار مجسّمهساز است. امّا در هر دو مورد، آنها ابزار کار است، و نه محتوای کار.
شاید بهتر باشد در پایان حرفهای خود دوباره تعریف دوم از مفهوم زیبایی را یادآوری کنم، که از فلوطین آمده است و در آن از جزء و کلّ دیگر حرفی در میان نیست: "زیبایی درخشش همیشگی "یکتایی" است که از اشیاء مادّی به ما میرسد." دورههای مهمّی در تاریخ هنر هست، که این تعریف با آنها مناسبت بیشتری دارد تا با تعریف اوّل، و گاه هم پیش میآید که برای آنها دلتنگ میشویم. امّا در زمان ما دشوار است تا از این روی زیبایی حرف بزنیم، و شاید هم قاعدۀ خوبی باشد تا به رسوم آن زمانی پایبند بمانیم، که در آن زندگی میکنیم و در بارۀ آنچه که گفتنش دشوار است خاموش بمانیم. امّا حقیقت این است که این دو تعریف هم چندان از یکدیگر دور نیست. پس بیایید تا با یکدیگر به تعریف اوّل، امّا موجز زیبایی وفادار بمانیم، که بهیقین در علم هم میتوان آن را برآورد، و بگوییم که این تعریف هم درعلم، و هم در هنر مهمترین منبع نور و اشراق است.
* * *
* سخنرانی ورنر هایزنبرگ در فرهنگستان هنرهای زیبای باواریا، مونیخ، 1970
** و چون فهم از متن آلمانی بسیار دشوار بود، به ترجمۀ انگلیسی راس نگریستیم: (I, 5, 985b – 986a; Ross's translation)
——————————-
ورنر هایزنبرگ: آنسوی مرزها: فهرست مطالب (به رنگ آبی به معنای موجودبودن نسخه)
فهرست مطالب:
پیشگفتار: ص ۷
بخش اوّل: شخصیّتها
آثار علمی آلبرت اینشتین: ص ۱۳
کشف پلانک و پرسشهای اساسی نظریّۀ اتمی: ص ۲۰
نگرش فلسفی ولفگانگ پاؤلی: ص ۴۳
خاطرههایی از نیلس بور از سالهای ۱۹۲۲-۱۹۲۷: ص ۴۳
بخش دوم: فیزیک در حوزۀ گستردهتر
مفهوم “نظریّۀ کامل” در علم جدید: ص 73 : بنگرید به: ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها
سخنرانی در جشن صدمین سال دبیرستان ماکس در مونیخ در تاریخ سیزدهم ژوئیّۀ ۱۹۴۹: ص ۸۱
فهم از طبیعت در فیزیک امروزی: ص ۹۵
فیزیک اتمی و قانون علیّت: ص ۱۱۴
سخنرانی در جشن هشتصدمین سال شهر مونیخ (۱۹۵۸): ص ۱۲۸
علم و فنّاوری در رویدادهای سیاسی زمان ما: ص 147
انتزاع در علوم جدید: ص 151
وظایف و مسائل امروزی در پیشبرد پژوهشهای علمی در آلمان: ص ۱۷۱
قانون طبیعت و ساختار مادّه: ص ۱۸۷
طبیعت از نگاه گوته و دنیای علم و فنّاوری: ص ۲۰۷
گرایش به انتزاع در هنر و علم جدید: ص ۲۲۷
دگرگونی ساختار فکر در رویارویی با پیشرفت علم: ص ۲۳۹
مفهوم زیبایی در علوم دقیق:ص ۲۵۲
آیا فیزیک به پایان کار خود رسیده است؟: ص ۲۷۰
علم در مدارس عالی امروزی: ص ۲۷۸
حقیقت علمی و حقیقت دینی: ( سخنرانی ورنر هایزنبرگ در فرهنگستان کاتولیک باواریا، به هنگام دریافت جایزۀ رومانو گواردینی، در بیستوسوّم مارس ۱۹۷۳) ص ۲۹۹؛ بنگرید به: ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها
اعلام: ص ۳۱۶
* * * *
Kurztitelaufnahme
Werner Heisenberg: Schritte über Grenzen: die Bedeutung des Schönen in der exakten Naturwissenschaft, Piper, 1984
ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها: مفهوم زیبایی در علوم دقیق، پیپر، 1984
—————————————————–
Related Links
هانس کونگ: سرآغاز همه چیز؛ ورنر هایزنبرگ: حقیقت علمی و حقیقت دینی؛ نیلس بور: فیزیک اتمی و فلسفه؛فون وایتسکر: علم ما را بهکجا میبرد؟؛ نیلس بور: مجموعۀ آثار (۲)؛ژاک مونو: ملکوت و ظلمت؛ ژاک مونو: در بارۀ معنای اصل دوم ترمودینامیک؛ ورنر هایزنبرگ: جزء و کلّ؛ ژاک مونو: تصادف و ضرورت؛ مانفرد آیگن: تصادف و ضرورت؛ لویی دوبروی: آیا فیزیک کوانتومی علّتناگرا میماند؟؛ ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها