ورنر هایزنبرگ: فهم از طبیعت در فیزیک امروزی
DOI: 10.13140/RG.2.2.25528.55040/3
Werner Heisenberg: Das Naturbild der heutigen Physik
Rowohlt, Hamburg, 1955
ورنر هایزنبرگ: فهم از طبیعت در فیزیک امروزی
روولت، هامبورگ، 1955
نسخۀ PDF (eBook)
https://drive.google.com/file/d/1grrgOVUGiL8Nsz5EnDitMpDVzuEDPLVt/view?usp=sharing
Werner Heisenberg: Das Naturbild der heutigen Physik
فهم از طبیعت در فیزیک امروزی[i]
این پرسش مطرح است آیا نظر انسان امروزی از طبیعت، آنقدر از اساس با دیدگاه انسان در زمانهای پیشتر فرق دارد که به نقطۀ آغازین کاملاً متفاوتی در هر رابطهای با آن، برای مثال در رابطۀ هنرمند با آن، نیاز است. نظر امروزی ما به طبیعت بیان خود را دیگر چندان مانند سدههای گذشته در فلسفهای طبیعی نمییابد، بلکه بهیقین علم و فنّاوری جدید آن را یکسره معیّن میکند. بههمینسبب برای فیلسوف طبیعتگرا نه تنها کاملاً آسانتر است تا از فهم از طبیعت در علم امروزی، بلکه بهخصوص از فهم فیزیک امروزی از طبیعت سؤال کند. مسلّم است که در اینجا باید در همان آغاز جانب احتیاط را رعایت کنیم: هیچ دلیلی وجود ندارد گمان کنیم فهم از جهان در علم امروزی، بهطور مستقیم بر رودررویی ما با طبیعت – مانند رودررویی هنرمند امروزی با طبیعت – تأثیری برجای گذاشته باشد؛ هرچند میتوان این نکته را کاملاً پذیرفتهشده دانست که دگرگونی در بنیان علوم جدید نشانی بر دگرگونیهای ریشهدار در مبانی وجودی ماست که خود بهیقین سبب پیدایی بازخوردهایی در همۀ حوزههای زندگی ما میشود. از این نظر این نکته برای انسان اهمیّت دارد، چه بخواهد طبیعت را ازسر خلاقیّت یا با فلسفه درک کند، تا از خود سؤال کند چه دگرگونیهایی در دهههای اخیر در فهم از طبیعت در علم بهوجود آمده است.
- مسئلۀ طبیعت
تغییر در نظر انسان دربارۀ طبیعت
در آغاز نظری به ریشههای تاریخی علم دوران جدید میافکنیم. زمانی که در سدۀ هفدهم، کپلر، گالیله و نیوتون علم جدید را بنیان نهادند، در همان زمان در آغاز هنوز هم فهم قرونوسطایی از طبیعت پابرجا بود، که در آن، طبیعت ساختۀ خدا بود. طبیعت را ساختۀ خدا میانگاشتیم، و بههمین سبب هم بر انسانهای آن زمانها بیمعنا بود تا پرسشی دربارۀ دنیای مادّی مطرح کنند که از خدا جدا باشد. برای آنکه سندی از آن زمان بهدست دهم، حرفهای کپلر را نقل میکنم که او جلد آخر کتاب خود، «هماهنگی جهان»، را با آن بهپایان میرساند: «ای خداوند بزرگ، ای آفرینندۀ ما، تو را سپاس میگویم، که زیبایی کارگاه آفرینش خود را به من نشان دادی، آن شکوهی را که با دستانت ساخته بودی. ببین، که من آن کاری را پایان دادم، که در خود بر انجام آن مأموریّتی میدیدم؛ من آن استعدادی را بهکار گرفتم، که تو به من داده بودی. من آنچه را با فکر محدود خود میتوانستم بفهمم، آن شکوه کارهایت را، بر آن مردمی آشکار کردم، که روزی این دلایل را خواهند خواند.»
امّا در کمتر از چند دهه بعد، نظر انسان به طبیعت از بنیان تغییر کرد. این تغییر بهاینسبب بود که پژوهندهای که به رویدادهای طبیعی در جزئیّات مینگریست، درمییافت که درعمل میتواند، مانند کاری که گالیله آغاز کرده بود، رویدادهای طبیعی منفرد را از جمع آنها جدا کرده، بهزبان ریاضی تشریح کند و آنها را «توضیح» دهد. و در این کار هم بر او روشن شد که چه کار بیانتهایی بر دوش علمی است که تازه آغاز بهکار کرده بود. بهاین سبب هم حتّی برای نیوتون جهان دیگر آن کارگاه الهی نبود که آن را در کلیّت خود بهسادگی میتوانستیم بفهمیم. نظر او دربارۀ طبیعت را میتوان با گفتۀ مشهورش اینطور بیان کرد که خود میگفت که برایش چون کودکی پیش میآید که در ساحل دریا بازی میکند و از این دلشاد است که گاهوبیگاه ریگی صافتر یا صدفی زیباتر از معمول مییابد، درحالیکه دریای عظیم حقیقت نامکشوف پیش روی اوست. این دگرگونی در نظر پژوهشگر از طبیعت را شاید بتوان اینطور فهمید که در سیر تفکّر مسیحی در آن ادوار، خدا آنقدر برفراز زمین در آسمانها بهنظر بالا رفته بود، که این کار فایدهای داشت تا به زمین جدا از او نگریسته شود. شاید هم حتّی در این حد درست باشد تا در علم دوران جدید – آنچنانکه نزد ما کاملاً هم دیده میشود – از صورت خاصّی از مسیحیّت بیخدا حرف بزنیم و با آن این نکته را روشن کنیم که چرا سیری متناطر با این در دیگر حوزههای فرهنگی محقّق نشده است. و این اصلاً تصادفی نیست که در آن زمان در هنرهای تجسّمی، طبیعت فینفسه موضوع تجسّم میشود، بیآنکه موضوع دین باشد. درمورد علم هم همین گرایش مصداق دارد، یعنی آنکه به طبیعت نه تنها جدا از خدا، بلکه جدا از انسان نگریسته میشود، تاآنکه آرمان تشریحی «عینی» از طبیعت یا توضیح طبیعت بهوجود آید. بهعلاوه بر این نکته هم باید تأکید کنیم که حتّی در چشم نیوتون هم آن صدف بهایندلیل مهم است که از دریای حقیقت آمده است، یعنی مشاهدۀ آن به تنهایی هنوز خودش هدف نیست، بلکه مطالعۀ آن معنای خود را زمانی مییابد که ارتباط آن با کلّ را در نظر بگیریم.
طیّ زمان، از روش مکانیک نیوتونی بازهم در دیگر حوزههای طبیعت با کامیابی استفاده شد. کوششهایی بهعمل آمد تا با انجام آزمایشهایی، جزئیّات در پدیدههای طبیعی از آنها جدا شود، به آنها بهطور عینی نگریسته شود و قانونمندیهای آنها فهمیده شود. این کار در پی آن بود تا ارتباطهای میان آنها را بهزبان ریاضی صورتبندی کند، و با این کار به «قانونهایی» برسد که در همۀ کیهان بدونمحدودیّت درست باشد؛ و سرانجام هم این کار از این راه ممکن شد که از نیروهای طبیعت در راه مقاصد خودمان در فنّاوری استفاده کردیم. پیشرفت بسیار چشمگیر مکانیک در سدۀ هجدهم، پیشرفت نورشناسی، مهندسی حرارت و نظریّۀ حرارت در آغاز سدۀ نوزدهم، همگی شاهدی بر توانایی این فکر است.
تغییر در معنای کلمۀ «طبیعت»
بههمان میزان که این نوع استفاده از علم ثمربخشی خود را نشان میداد، علم بهسوی حوزههای دورافتادهتری در طبیعت هم گسترش پیدا کرد که از حوزۀ تجربۀ روزمرّه فراتر میرفت؛ این حوزهها را در آغاز با آن فنّاوریای توانستیم مهار کنیم، که خود در ارتباط با علم پدیدار شده بود. گامی هم که در حرکت نیوتون اهمیّتی قطعی داشت، این شناخت بود که قوانین مکانیک که بر فرود سنگی حاکم است، همانها هم حرکت ماه به دور زمین را مشخّص میکند، که از آن هم میتوان در ابعاد کیهانی استفاده کرد. علم، در سیر حرکت خود، در حرکت پیروزمندانۀ خود در جبههای با گسترۀ زیاد، بهسوی آن حوزههای دورافتادۀ طبیعت روانه شد، تا از آنها از بیراهه بهکمک فنّاوری، یعنی دستگاههایی که کموبیش پیچیده بود، اطّلاعی بهدست آورد. ستارهشناسی، مستظهر به تلسکوپهایی که هر روز بهتر میشد، به فضاهای کیهانی گستردهتری دست مییافت، شیمی از راه مطالعۀ رفتار مواد در ترکیبهای شیمیایی، کوشید تا فرایندها را در ابعاد اتمی مهار کند؛ آزمایش با ماشینهای القایی و پیلهای ولتایی، چشم ما را برای اوّلینبار به آن پدیدههای الکتریکیای گشود که تا آن زمان در زندگی ما بر ما پوشیده بود. و اینطور شد که معنای کلمۀ «طبیعت» اندکاندک به موضوع پژوهش در علم تغییر پیدا کرد؛ مفهومی کلّی شد بر همۀ حوزههای تجربیای که انسان میتوانست با ابزار علم و فنّاوری در آنها رخنه کند؛ و در این کار فرقی هم نمیکرد که آنها از فهم مستقیم او از «طبیعت» برخاسته باشد یا نباشد. حتّی کلمۀ «تشریح»-طبیعت کموبیش معنای اصلی خود، نمایاندن را از دست داد، که تاحدّامکان بایستی تصویری زنده، روشن از طبیعت به ما منتقل میکرد. تشریح ریاضی طبیعت، هرچه بیشتر، آن چیزی شد که منظور ما بود، یعنی مجموعهای تاحدّامکان دقیق، موجز، امّا جامع از اخباری دربارۀ روابط قانونمند در طبیعت.
این بسط از مفهوم طبیعت، که با این سیر، بهتقریبی ازسر ناآگاهی، پیش میرفت، دیگر حتّی بینیاز از آن بود تا انشقاقی بنیادی از هدفهای اصلی علم بهحساب آید، زیرا مفاهیم اصولی مهم برای درک وسیعتر همانهایی بود که در درک طبیعی به آنها نیاز بود؛ طبیعت بهاینترتیب در سدۀ نوزدهم چون سیری قانونمند در مکان و زمان نمایان شد، که بر تشریح آن از انسان، و از مداخلۀ انسان در طبیعت، اصولاً میتوانستیم صرفنظر کنیم، هرچندکه درعمل نمیتوانستیم.
مادّه آن چیزی شد که در دگرگونی رویدادها پابرجا میماند و جرمش تغییر نمیکند، امّا نیرو میتواند آن را حرکت دهد. و چون تجربههای خود در شیمی را هم، میتوانستیم از سدۀ هجدهم به بعد با فرضیّۀ اتمی – که برگرفته از قرونوسطی بود – هم باکامیابی منظّم کنیم و هم تفسیر، به این فکر بسیار نزدیک بودیم تا بهمعنای فلسفۀ طبیعی باستان، اتم را آن موجود بهذات بدانیم که سنگ بنای مادّه بود، بیآنکه تغییر کند. همانطورکه در فلسفۀ دموکریت آمده بود، در اینجا هم کیفیّات محسوس مادّه ظاهری بود. بو یا رنگ، دما یا سختی خواص ذاتی مادّه نبود، بلکه از برهمکنش میان مادّه و حواس ما پدیدار میشد، و بههمین سبب هم باید آنها را با ترتیب اتمهایشان و حرکت آنها و تأثیر این ترتیب اتمها بر حواس خود توضیح دهیم. و چنین شد که آن فهم بسیار سادۀ مادّیگرایی سدۀ نوزدهم از جهان بهوجود آمد: اتمها، موجوداتی که اصلاً تغییر نمیکند، در فضا و زمان در حرکت است، و با نظم خود نسبت بهیکدیگر و حرکت خود، گوناگونی رویدادها را در دنیای حواس ما برمیانگیزد.
بحران در تصوّر مادّیگرای از طبیعت
رخنه در این فهم از جهان، که در آغاز هم چندان خطر بزرگی هنوز بهحساب نمیآمد، در نیمۀ دوم سدۀ پیش با نظریّۀ الکتریسیته روی داد، که در آن دیگر مادّه در کار نبود، بلکه آنچه بهواقع باید بهحساب میآمد، میدان نیرو بود. تعاملی میان میدانهای نیرویی که مادّهای ندارد تا برانگیزندۀ نیرو شود، چندان هم فهمش به آن آسانی نبود که در تصوّر مادّیگرای از واقعیّت در فیزیک اتمی بود، و عنصری از انتزاع و ابهام را در آن تصویری از جهان وارد میکرد، که پیش از آن بهظاهر روشن بود. و کوشش در این راه هم چندان کم نبود تا از بیراهه عنصری مادی مانند اتر را وارد کنیم که باید این میدانهای نیرو را بهمانند محیطی کشسانی بر خود حمل میکرد، تا دوباره به مفهوم سادۀ مادّه در فلسفۀ مادّیگرای باز گردیم؛ امّا چنین کوششهایی هم کامیابیهای درستی بههمراه نداشت. ولی بازهم خود را با این فکر آرام میکردیم که باوجود این تغییرات در میدانهای نیرو، آنها را میتوان فرایندهایی در زمان و مکان دانست که بهصورتی کاملاً عینی، یعنی بدون ارجاع به شیوهای که آنها را میتوان مشاهده کرد، تشریح میکنیم، و بهاین سبب با سیری قانونمند در زمان و مکان، که بهطور کلّی تصویر آرمانی پذیرفتهشدهای است، متناظر است. ازینپس توانستیم میدانهای نیرو را، که حالا دیگر تنها میتوانست از راه برهمکنش آنها با آن اتمها مورد نظر باشد، آن چیزی بدانیم که اتمها آنها را برانگیخته است، و از آنها تاحدودی تنها در توضیح حرکت اتمها میتوانیم استفاده کنیم. تا اینجا هم باز اتمها موجودات بهذات باقی ماند، که میان آنها، آن فضای خالی، آنکه در بالاترین حدّش برانگیزندۀ میدان نیرو و هندسۀ آن بود، در درجاتی از نوعی واقعیّت برخوردار بود.
در این فهم از جهان این نکته چندان اهمیّت نداشت که پس از کشف پرتوزایی در سالهای آخر سدۀ پیش، اتم در شیمی را دیگر آن سنگبناهایی آخرین مادّه ندانیم که تقسیمشدنی هم نبود، بلکه بیشتر آنها را متشکّل از سه سنگبنای بنیادی از سه نوع بدانیم، که آنها را امروز پروتون، نوترون و الکترون مینامیم. این شناخت در نتایج عملی خود، به تبدیل عناصر بهیکدیگر و به فنّاوری اتمی انجامید، و بهاین سبب هم اهمیّت بسیار زیادی پیدا کرد. امّا در آن پرسشهای اصولی هم اصلاً چیزی تغییر نمیکند که ما پروتون، نوترون و الکترون را کوچکترین ذرّات مادّه بدانیم، و آنها را در اصل موجود تفسیر کنیم. آنچه بر فهم مادی از جهان اهمیّت دارد، این امکان است تا کوچکترین سنگبناهای ماده و ذرّات بنیادی را، آخرین واقعیّت عینی آن بدانیم. بر این اساس، فهم از جهان در چارچوب مستحکم خود در سدۀ نوزدهم و در آغاز سدۀ بیستم استوار بود، و بهدلیل همین سادگیاش، چندین دهه قدرت یقین خود را بهتمامی حفظ کرد.
امّا درست در این نقطه، در سدۀ ما تغییراتی بنیانی در اصول فیزیک اتمی روی داده است که از فهم از واقعیّت در فلسفۀ ذرّهای باستان دور میشود. این نکته بر ما آشکار شد که آن واقعیّت عینی که از ذرّات بنیادی انتظار داشتیم، سادهانگاریای با تقریب بسیار زیاد از امرواقع بود و بر این کار به تصوّراتی نیاز است که بیشتر انتزاعی باشد. اگر بخواهیم تصویری از چگونگی وجودی ذرّات بنیادی پیش خود مجسّم کنیم، اصولاً دیگر نمیتوانیم فرایندهای فیزیکیای را نادیده بگیریم، که از راه آنها دراینباره خبری بهدست میآوریم. هنگامیکه به اشیاء موضوع تجربۀ روزانۀ خود مینگریم، در اینجا فرایند کلاسیکی که وارد کار میشود تا مشاهده را به ما انتقال میدهد، اهمیّتی ثانوی دارد. امّا درمورد کوچکترین ذرّات ماده، هر فرایندی از مشاهده سبب اختلال بزرگی میشود، بهطوریکه دیگر اصلاً نمیتوانیم از رفتار ذرّه جدا از فرایند مشاهده حرف بزنیم. نتیجۀ این کار سرانجام این خواهد بود که قوانین طبیعیای که در مکانیک کوانتومی بهزبان ریاضی صورتبندی میکنیم، دیگر از ذرّات بنیادی فینفسه حرف نمیزند، بلکه از شناخت ما از آن ذرّات چیزی میگوید. این پرسش که آیا این ذرّات «فینفسه» در زمان و مکان وجود دارد، دیگر نمیتواند بهاینصورت مطرح شود، زیرا ما همواره تنها میتوانیم از فرایندهایی حرف بزنیم که در آنجا جریان دارد، از برهمکنش آن ذرّۀ بنیادی با نظامهای فیزیکی دلخواه دیگری، برای مثال با دستگاههای اندازهگیری دیگری که به این کار میآید تا رفتار آن ذرّه را مهار کنیم. تصوّر از واقعیّت عینی ذرّات بنیادی در اینجا بهطرزی شگفت دچار پراکندگی است، و آنهم نه در میان آن ابری از تصوّر از واقعیّت که چیزی است نو، مبهم یا چیزی که هنوز آن را نفهمیدهایم، بلکه در شفافیّت ریاضیاتی که یکسره روشن است، که دیگر رفتار ذرّۀ بنیادی را به ما نمینمایاند، بلکه شناخت ما از رفتار آن را به ما نشان میدهد. فیزیکدان اتمی ناگزیر شد با این فکر کنار بیاید که علمش تنها حلقهای است در آن زنجیرۀ بیپایان جدال انسان با طبیعت که در آن دیگر نمیتواند بهسادگی از طبیعت «فینفسه» چیزی بگوید. علم همواره انسان را ضروری میداند، و ما هم باید به این نکته – چنانکه بور میگوید – آگاه باشیم، که در بازی زندگی، تنها تماشاگر نیستیم، بلکه همواره هم بازیگریم.
- فنّاوری
رابطۀ فنّاوری و علم
پیشازاینکه از تبعات کلّی این وضع تازه در فیزیک امروزی حرف بزنیم، باید بازهم از توسعۀ فنّاوری بگوییم که در زندگی عملی بر روی زمین اهمیّت بیشتری دارد و با توسعۀ علم دستاندردست پیش میرود. نخست آنکه این فنّاوری، علم مغربزمین را در سرتاسر زمین گستراند و به آن کمک کرد تا جایگاهی مرکزی در فکر زمان ما بیابد. در جریان رشد فنّاوری در دویست سال اخیر فنّاوری همواره بازهم پیششرط و نتیجهای از علم بوده است. فنّاوری پیششرط است، زیرا توسعۀ علم و پژوهش در آن غالباً از راه دستگاههای اندازهگیریای ممکن شده است که دقّت بیشتری پیدا کرده است. شاید بجا باشد تا اختراع تلسکوپ و میکروسکوپ یا کشف پرتوهای رونتگن را در اینجا یادآوری کنیم. فنّاوری ازطرفی هم نتیجۀ علم است، زیرا بهرهبرداری فنّی از نیروهای طبیعت بهطور عموم در آغاز بر پایۀ شناختی عمیق از قوانین طبیعی دربارۀ آن حوزهای ممکن میشود که موضوع تجربه است.
و چنین شد که در آغاز در سدۀ هجدهم و در سالهای آغازین سدۀ نوزدهم فنّاوریای رشد کرد که بر استفادۀ مکانیکی از فرایندها استوار بود. در اینجا ماشین غالباً فعّالیّت دست انسان را تقلید میکند، چه این کار در ریسندگی و بافندگی باشد، چه در بلندکردن بار یا در پرداخت قطعات آهنی بزرگ. بههمین سبب این شکل از فنّاوری را در ابتدا ادامه و توسعۀ همان کارهای دستی قدیم میدیدیم. این فنّاوری بر آنکه هم از بیرون به آن مینگریست، درست همانقدر فهمیدنی بود و روشن، که کارهای دستی قدیم، که اساس آن را هرکسی میشناخت، هرچندکه خود نمیتوانست ظرافتهای دستی را در جزئیّات آن تقلید کند. حتّی ورود ماشین بخار هم نتوانست این ویژگی فنّاوری را از بنیان تغییر دهد؛ امّا از این زمان بهبعد بود که بر گسترش فنّاوری بهمقیاسی افزوده میشد، که پیشتر سراغ نداشتیم، زیرا اینبار توانستیم نیروهای طبیعی را که در زغالسنگ ذخیره شده بود، در خدمت انسان بگیریم تا جای کار دستی او را بگیرد.
امّا تغییر قطعی در این ویژگی فنّاوری، با پیشرفت الکتروتکنیک در نیمۀ دوم سدۀ پیش روی داد. در اینجا دیگر حرف از ارتباطی مستقیم با کار دستی گذشته نبود، بلکه بیشتر حرف از بهرهبرداری از نیروهایی طبیعی بود، که برای انسان در تجربۀ مستقیم در طبیعت بهکلّی ناشناخته بود. درست بههمین سبب است که الکتروتکنیک حتّی امروز هم برای بسیاری از انسانها جای شگفتی دارد، یا دستکم آن را غالباً فهمیدنی نمیدانند، هرچندکه دورتادورمان را گرفته است. سیمهای برق با ولتاژبالا که نباید به آنها نزدیک شویم، در واقع به ما بهنوعی درسی عینی از مفهوم میدان نیرو میدهد، که علم از آن استفاده میکند، هرچندکه در اصل این حوزۀ طبیعت به چشم ما غریبه است. نگاه به داخل دستگاهی پیچیده که برقی باشد، برایمان گاهی همانقدر دلپذیر نیست که تماشای عمل جرّاحی.
فنّاوری در شیمی را هم شاید بتوان ادامۀ رشتههایی از همان پیشههای قدیم دانست؛ مثلاً رنگرزی، دبّاغی و دواسازی را در نظر بگیریم. امّا در همینجا هم دامنۀ رشد فنّاوری در شیمی از زمان سپریشدن سدۀ پیش بهحدّی است که اصلاً جایی برای مقایسه با آنچه در گذشته بوده، باقی نمیگذارد. در فنّاوری اتمی هم سرانجام حرف از بهرهبرداری تمامعیار از نیروهای طبیعی است، که دسترسی بهآنها در دنیای تجربۀ روزانه هم بر ما میسّر نیست. شاید این فنّاوری هم سرانجام روزی همانقدر عادی شود که الکتروتکنیک امروزه برای مردم آشناست، بهطوریکه آن را دیگر نمیتوانیم از محیطی که مستقیم با آن رودرروییم، بیرون کنیم. امّا چیزهایی که هرروز در اطراف خود میبینیم، باز بهمعنای درست کلمه جزئی از طبیعت نمیشود. امّا شاید روزی فرا رسد که همۀ دستگاههای فنّی که انسان ناگزیر به استفاده از آنهاست، برای ما هم درست مانند صدف برای حلزون یا تار برای عنکبوت شود. امّا در آن روز این دستگاهها بیشتر بخشی از ارگانیسم انسان خواهد بود تا بخشی از طبیعت پیرامونش.
مداخلۀ فنّاوری در رابطۀ طبیعت با انسان
بهاین ترتیب فنّاوری در رابطۀ طبیعت با انسان از این راه مداخله میکند که محیط او را بهمیزان زیادی تغییر میدهد و وجه علمی دنیا را در برابر دیدگان او بیوقفه و بهناگزیر نمایان میکند. ادّعای علم مبنی بر اینکه به همۀ کیهان بهروشی دست مییابد، یعنی از این راه که در لحظهای موردی منفرد را میکاود و آن را روشن میکند، و از ارتباطی به ارتباط دیگری پیش میرود، در این فنّاوری بازتاب دارد که گامبهگام در حوزههای تازهای ورود پیدا میکند، محیط ما را در برابر چشمانمان تغییر میدهد و بر آن، آن نقشی را میزند که تصوّر ما از آن است. درست همانطورکه در علم هر پرسش منفردی از این کار مهم متابعت میکند تا طبیعت را در کلّیتش بفهمیم، هر پیشرفتی هم در فنّاوری، حتّی کوچکترین آن، در خدمت این هدف کلّی است تا قدرت مادّی انسان را بگستراند. به ارزش این هدف همانقدر کم شک میکنیم که به ارزش شناخت از طبیعت در علم، و هردو هدف هم باهم به سوی شعار واحد «دانایی توانایی است» در حرکت است. و هرچند این متابعت از هدفی مشترک را درمورد هر فرایند فنّی منفردی میتوان اثبات کرد، ولی بازهم شاخصۀ پیشرفت کلّی این است که آن فرایند فنّی منفرد غالباً آنچنان بهطور غیرمستقیم با کلّ مرتبط است که دیگر اصلاً نمیتوانیم آن را جزئی از نقشهای آگاه در راه دسترسی به آن هدف بدانیم. در چنین جاهایی دیگر فنّاوری چندان محصول کوشش آگاه انسان نیست تا قدرت مادّی خود را گسترش دهد، بلکه بیشتر درکلّ خود فرایندی زیستشناختی است که در آن، ساختارهایی که در ارگانیسم انسان قرار دارد، در مقیاسی که همواره بزرگوبزرگتر میشود به محیط پیرامونی او منتقل میشود؛ یعنی فرایندی زیستشناختی که فینفسه از مهار انسان بیرون است؛ زیرا «انسان میتواند آنچه میخواهد، در واقع بکند، امّا نمیتواند آنچه میخواهد، بخواهد». [ii]
- علم، بخشی از تعامل میان انسان و طبیعت
فنّاوری و تغییر در سبک زندگی
دراین باره غالباً میگوییم که دگرگونیهای عمیقی که در محیط ما و در سبک زندگی ما در عصر فنّاوری بهوجود آمده است، فکر ما را هم بهطرز خطرناکی تغییر داده است، بهطوریکه در اینجا ریشۀ بحرانهایی را میتوانیم بیابیم که زمانۀ ما را تکان داده است و برای مثال در هنر معاصر هم دیده میشود. این اعتراض درحقیقت کهنسالتر از فنّاوری و علم در دوران نوست، زیرا فنّاوری و ماشین در شکل ابتدایی خود خیلی پیشتر هم وجود داشته است، بهطوریکه انسان در آن گذشتههای دور هم ناگزیر به فکرکردن به این پرسشها بوده است. دوهزاروپانصد سال پیش برای نمونه حکیم چینی چوانگزا از خطر استفادۀ انسان از ماشین حرف زده است، و من هم در اینجا مایلم جایی از نوشتههای او را برای شما نقل کنم، که در موضوع ما مهم است:
«روزی زاچونگ در اطراف رود هان گردش میکرد؛ چشمش به پیرمردی افتاد که در باغچۀ سبزیاش مشغول کار بود. پیرمرد چند جوب برای آبیاری کنده بود. خودش به ته چاه میرفت و سطلی پر از آب را با دست بالا میآورد، تا آن را در آن جوبها خالی کند. او خیلی بهخودش زحمت میداد، ولی کار زیادی هم ازپیش نمیبرد.
زاچونگ رو به پیرمرد کرد و گفت: دستگاهی هست که با آن میتوانید روزی صد جوب را پر از آب کنید. زحمت کمتر، امّا نتیجۀ بهتر. نمیخواهید از آن استفاده کنید؟
باغبان پیر صاف ایستاد، نگاهی به او کرد و گفت: و آن چیست؟
زاچونگ در جوابش گفت: دستهای چوبی بردارید که یکسرش سنگین باشد و سر دیگرش سبک. با آن دسته میتوانید آب از چاه بکشید تا آن را خالی کنید. اسم این هم آبکشیدن از چاه است.
پیرمرد عصبانی شد، امّا با خنده گفت: از معلّمم شنیدم که میگفت: کسی که از چرخ استفاده میکند، همۀ کارهایش را هم با چرخ انجام میدهد؛ و آنکه کارهایش را با چرخ انجام میدهد، قلبش هم مثل چرخ میشود. و آنکه هم در سینهاش قلبی مثل چرخ دارد، آن کس دیگر سادگی خالص از کفش بیرون رفته است. آنکه سادگی خالص هم از دستش رفته است، در تحرّک فکر هم به خودش یقین ندارد. تردید در تحّرک فکر هم چیزی است که با احساس درست، سازگار نیست. اینطور هم نیست که من این چیزها را نمیدانم، بلکه شرمم میآید از آنها استفاده کنم.»
نکتهای که این قصّۀ قدیمی بخش بزرگی از حقیقت آن را در خود دارد، چیزی است که هریک از ما آن را احساس میکنیم، چون «تردید در تحرّک فکر» شاید یکی از آن بهترین توصیفهایی باشد که گویای حال وضع بشر در بحران امروزی روزگار ماست. باوجوداین، فنّاوری، یا همان چرخ، آنقدر در جهان گسترش پیدا کرده است، که آن حکیم چینی حتّی ظنّی هم نمیتوانست به آن ببرد، و باوجود گذشت دوهزار سال هنوز هم زیباترین کارهای هنری بر روی زمین ما پدیدار میشود، و سادگی روح هم، که حکیم چینی ما از آن حرف میزند، هیچ گاه بهکلّی از دست نرفته است، بلکه طی سدهها گاه ضعیفتر شده است و گاه با قدرت بیشتری نمایان شده است و بازهم ثمری داشته است. و سرانجام هم صعود نوع بشر از راه همین پیشرفت در ابزار محقّق شده است. پس فنّاوری درهمهحال نمیتواند فینفسه علّتی بر این باشد که در زمان ما آگاهی به روابط در جمع، در بسیاری از جاها از دست رفته است.
اگر آن گسترش ناگهانی – در مقایسه با آن دگرگونیهایی که در زمانهای پیش روی داده است – و سرعت غیرمعمول آن را در این پنجاه سال اخیر مسئول بسیاری از مشکلات بدانیم، شاید به حقیقت کمی نزدیکتر شویم، زیرا این سرعت تغییر بهعکس سدههای پیشین دیگر وقتی بر جامعۀ انسانی باقی نگذاشته است تا خود را با شرایط زندگیاش وفق دهد. امّا این حرف هم دیگر نه کاملاً درست است نه کاملاً بر آن توضیحی داریم، که چرا زمانۀ ما بهنظر در برابر وضع کاملاً تازهای است که در تاریخ چندان همتایی بر آن نداریم.
انسان دیگر فقط در برابر خود ایستاده است
درست در همان آغاز هم حرف از این بود که شاید بتوان این دگرگونیها در اصول علم امروزی را نشانهای دانست بر جابهجایی در بنیان هستی خود ما، که در بسیاری از جاها درعینحال بروز پیدا میکند، چه در تغییر در شیوۀ زندگی ما باشد، چه در تغییر در عادات فکری ما، چه در بلایای بیرونی باشد، چه در جنگها و در انقلابها. هنگامیکه میکوشیم، برپایۀ وضعی که در علوم جدید بهوجود آمده، دریابیم که در چه جایی این مبانی آغاز به تغییر کرده، احساسمان این است که شاید وقتی میگوییم که برای اوّلینبار در سیر تاریخ، انسان بر روی زمین دیگر فقط در برابر خود ایستاده است،چیز چندانی از این روابط ازسر سادهانگاری مفرط نگفته باشیم؛ که او دیگر نه شریکی دارد نه حریفی. و این عجالتاً دربارۀ پیکار انسان با خطرهای بیرونی عیان است. پیشتر انسان را حیوانات وحشی، بیماری، گرسنگی، سرما و دیگر نیروهای قهری طبیعت تهدید میکرد، و در این نزاع هر توسعهای در فنّاوری بهمعنای تقویت جایگاه انسان بود، یعنی پیشرفت بود. در زمان ما، یعنی در زمانی که مردم درکنار هم متراکمتر زندگی میکنند، محدودیّت در امکان زندگی، تهدیدی است که پیش از هرچیز از دیگر انسانهایی به ما میرسد، که آنها هم حقّی بر خود بر مائدههای زمینی قایلاند. در این کشمکش دیگر گسترش فنّاوری نمیتواند پیشرفت بهحساب آید. این جمله، که انسان فقط خود را در برابر خود دارد، در روزگار فنّاوری بازهم در معنای بسیار وسیعتری درست است. در دورانهای گذشته، انسان طبیعت را در برابر خود میدید؛ آن طبیعتی که موجودات زنده از همه نوع در آن سکونت داشتند، امپراتوریای بود که بر اساس قوانین خود حیات داشت، و او هم باید برای زندگی خود، در آن جایی مییافت. امّا در زمان ما، در دنیایی زندگی میکنیم که آنقدر از ریشه بهدست انسان تغییر پیدا کرده که هرکجا پا میگذاریم، چه از سروکارداشتن ما با دستگاههای زندگی روزمرّه باشد، چه از صرف غذایی باشد که ماشین آن را تدارک دیده یا از گذر از درون کشتزاری باشد که انسان آن را تغییر داده است، بازهم پیوسته به آن ساختارهایی، که انسان آنها را بهوجود آورده است، برخورد میکنیم که در آنها بازهم کموبیش خود را میبینیم. بهیقین بخشهایی در کرۀ زمین است که در آنجا هنوز این سیر بهپایان نرسیده است، ولی دیریازود روزی فرا میرسد که سیطرۀ انسان از این منظر کامل میشود.
امّا این وضع جدید در روشنترین صورت خود، در علم جدید بر ما پدیدار میشود، که در آن، چنانکه پیشتر گفتم، بر ما معلوم شد که سنگبناهای مادّه، که آنها را بالاترین واقعیّت عینی میانگاشتیم، دیگر اصلاً نمیتواند «فینفسه» ملاحظه شود، یعنی اینکه آنها از هر تعیّن عینی در زمان و مکان میگریزد، که ما در اصل همواره شناخت خودمان از این ذرّات را میتوانیم موضوع علم بدانیم. پس هدف پژوهش دیگر شناخت از اتم و از حرکت آن «فینفسه» نیست، یعنی جدا از طرح پرسش تجربی نیست، بلکه بیشتر از همان آغاز در میانۀ راه بگومگوی میان انسان و طبیعت قرار داریم، که در آن علم فقط بخشی از آن است، بهطوریکه دیگر آن تقسیم متعارف جهان به عین و ذهن، دنیای بیرون و دنیای درون، جسم و روح بهدرستی در آن نمیگنجد و به دشواریهایی میانجامد. حتّی در خود علم، موضوع پژوهش دیگر طبیعت فینفسه نیست، بلکه طبیعتی است که در معرض پرسش انسان است، و در اینجا هم انسان دوباره رودررو با خود است.
آشکار است که بر دوش زمانۀ ما این وظیفه گمارده شده است تا با این وضع جدید در همۀ حوزههای زندگی کنار بیاید، و تنها آن وقتی در این راه به کامیابی رسیدهایم، که آن «یقین به تحرّک فکری» در انسان را دوباره بازیافته باشیم، که حکیم چینی ما از آن حرف میزد. این راه دراز و پرزحمت است، و ما هم نمیدانیم چند پلّۀ دیگر در راه صلیب[iii] برایمان باقی است. امّا اگر در پی نشانههای آنیم، که این راه به چه میماند، شاید بجا باشد تا بازهم آن نمونۀ علم را بهیاد بیاوریم.
مفهوم تازۀ حقیقت علمی
در نظریّۀ کوانتومی با وضعی که ترسیم کردیم، کنار آمدیم، چون در این راه به این کامیابی رسیدیم تا آن را بهزبان ریاضی بنمایانیم، و با این کار در هر مورد بهروشنی و بیآنکه خطر تناقضات منطقی را بهجان بخریم، بگوییم که نتیجۀ تجربۀ ما چه خواهد بود. پس با وضع جدید در آن لحظه اینطور کنار آمدیم، که ابهامات را زدودیم. آن فرمولهای ریاضی دیگر در اینجا طبیعت را تشریح نمیکند، بلکه از شناخت ما از طبیعت تصویری بهدست میدهد، و بهاین معنا از آن شیوه از تشریح معمول طبیعت، که از عمرش سدهها میگذرد، دست کشیدیم، که هنوزهم تا چند دهه پیش هدف مسلّم همۀ علوم دقیق بود. عجالتاً میتوان فقط این را هم گفت، که در حوزۀ فیزیک اتمی جدید، با آن کنار آمدهایم، زیرا میتوانیم تجربههای خود را بهدرستی بنمایانیم. امّا وقتی حرف از تفسیر فلسفی نظریّۀ کوانتومی است، آنجا دیگر نظرها از یکدیگر جدا میشود، و گاهی هم این نظر را میشنویم که صورت تازۀ تشریح طبیعت هنوز رضایتبخش نیست، زیرا با آن آرمان پیشین حقیقت علمی متناظر نیست، و بههمین سبب باید آن را تنها نشانهای بر بحران زمان ما دانست، و نباید آن را بههیچوجه قطعی دانست.
شاید بیفایده نباشد در همینجا هم دربارۀ مفهوم حقیقت علمی کلّیتر بحث کنیم و در پی معیارهایی برآییم که براساس آنها بتوانیم بگوییم که چهوقت شناختی علمی، منسجم و قطعی است. در آغاز معیار بیرونی صرفی را ذکر میکنیم: تا زمانیکه حوزهای از زندگی فکری پیوسته و بدون انقطاع از درون، بهپیش میرود، بر هر فردی که در این حوزه کار میکند پرسشهای منفردی مطرح میشود که کموبیش از نوع مسائل حرفهوپیشه است، که هرچند حلّ آنها بهخودی خود هدف بهحساب نمیآید، امّا بهسبب ارزشی که در ارتباطی بزرگتر مییابد، بهنظر سودمند میرسد. وقتی این مسائل منفرد یکبار مطرح شود، دیگر ضرورتی پیدا نمیشود تا به دنبال آنها بگردیم، و کار بر روی آنها خود پیششرطی بر همکاری در آن ارتباط بزرگتر بهحساب میآید. شاید به همین دلیل بود که پیکرتراشها در سدههای میانه به خود زحمت میدادند تا چینوچروک روی لباس را بهبهترین صورت ممکن نشان دهند، و حلّ این مسئلۀ منفرد هم اهمیّت داشت، چون همان چینوچروکها هم بر روی لباس قدّیسین در آن چارچوب بزرگتر دینیای قرار میگرفت که مدّنظر هنرمند بود. درست بههمین شیوه در علوم جدید، هم مسائل منفردی مطرح میشد، و حالا هم مطرح میشود، که کار بر روی آنها آن پیششرطی بر فهم نظام بزرگ است. این پرسشها طیّ پنجاه سال اخیر بهخودیخود مطرح شده است، هیچ نیازی هم نبود که دنبال آنها بگردیم، و هدف همیشه همان نظام بزرگ قوانین طبیعی بود. و در این مورد، حتّی برای آن که از بیرون مینگرد، دلیلی دیده نمیشود تا از انقطاعی در پیوستگی علوم دقیق حرف بزند.
درمورد قطعیبودن نتایج، باید این نکته را یادآوری کنم که در حوزۀ علوم دقیق، همیشه راهحلّهای معیّنی بر حوزههای محدود تجربی پیدا شده است. برای مثال، پرسشهایی که با مفاهیم مکانیک نیوتونی مطرح میشد، همان پرسشها هم پاسخ قطعی خود را، که در همۀ زمانها درست است، در قوانین نیوتون و در نتایج ریاضیای که از آنها استخراج شده بود، مییافت. مسلّم است که این راهحلّها دیگر نمیتواند از آن حوزههایی فراتر رود، که مفاهیم مکانیک نیوتونی خود تعریف کرده است، و پرسشهایی که خود در آن مطرح کرده است. بههمین سبب بود که مثلاً در نظریّۀ الکتریسیته متوجّه شدیم تحلیلی که بخواهد از این مفاهیم استفاده کند، دیگر پیدا نمیشود، و درنتیجه، از پژوهش در این حوزۀ تازۀ تجربی، دوباره نظامی از مفاهیم تازه بهدست آمد که بهکمک آنها توانستیم قوانین طبیعی در نظریّۀ الکتریسیته را بهطور قطعی بهزبان ریاضی صورتبندی کنیم. واژۀ «بهطور قطعی» در چارچوب علوم دقیق آشکارا بهاین معناست که همواره نظامی از مفاهیم و قوانینی وجود دارد، که در خود بسته است، که از نظر ریاضی میتوان آنها را نمایاند، که با حوزۀ معیّنی از تجربه سازگار است، که در آن حوزه، در همهجا در کیهان درست است، و در آن دیگر نمیتوان هیچ تغییر یا اصلاحی بهعمل آورد؛ و مسلّماً هم نمیتوان انتظار داشت مفاهیم و قوانین این آمادگی را داشته باشد تا بعدها حوزههای تازۀ دیگر تجربه را بنمایاند؛ و فقط هم بههمین معنای محدود است که مفاهیم نظریّۀ مکانیک کوانتومی و قوانین آن را میتوان قطعی دانست، و فقط هم در این معنای محدود است که اصلاً میتواند حرف از این باشد که شناخت علمی، تثبیت قطعی خود را به زبان ریاضی یا به هر زبان دیگری بیابد.
درست بههمین صورت هم در برخی از نظامهای حقوقی فرض این است که گرچه همیشه قانون وجود دارد، امّا در هر مورد قضایی تازه هم عموماً باید در پی کشف تازۀ قانون برآمد، و اینکه آن قانون مکتوب تثبیتشده تنها حوزۀ محدودی از زندگی را دربر میگیرد و بههمین سبب هم همیشه نمیتواند لازمالاتّباع باشد. علوم دقیق جدید هم بر این فرض استوار است که سرانجام همواره این کار هم ممکن است که حتّی در حوزۀ جدیدی از تجربه، طبیعت را فهمید؛ و برای این کار هم ازپیش با خود هیچ قراری نگذاشتهایم که معنای «فهمیدن» چیست، و هرچند آن شناختهایی از طبیعت، که با فرمولهای ریاضی تثبیت کرده بودیم، در دورانهای پیش بهواقع «قطعی» بود، امّا بههیچوجه نمیتوان آنها را همهجا بهکار برد. و درست همین امرواقع است که کار را بر ما غیرممکن میکند تا اعتقادات خود را، که بر قوام زندگی ما الزامی است، تنها بر شناخت علمی استوار کنیم؛ و هرچند این استواری از راه تثبیت شناخت علمی نتیجه میشود، امّا این شناخت علمی تنها در حوزههای محدودی از تجربه کاربرد دارد. بسیاری از آن عقاید امروزی، که با آغاز زمان ما پدیدار شده، که مدّعی است با اعتقادات کاری ندارد، بلکه حرفشان دربارۀ آن عقایدی است که بر علم استوار است، بههمین سبب تناقضی درونی دارد و بر خودفریبی استوار است.
باوجود آنچه گفتیم، نباید این شناخت به جایی برسد که ما را گمراه کند تا استواری آن مبانی علمیای را کمارزش بدانیم، که علوم دقیق یکسره بر آنها بنا شده است. مفهوم حقیقت علمی، که در بنیان علم قرار دارد، میتواند محمل بسیاری از شیوههای مختلف فهم از طبیعت باشد، زیرا بهجز علم سدههای پیش، فیزیک اتمی هم بر آن استوار است، و این نتیجه از آن عاید میشود که باید با این وضعیّت شناخت هم کنار آمد که در آن دیگر عینیّتدادن کامل به فرایندی طبیعی ممکن نیست، بلکه باید در آن به رابطۀ خود با طبیعت نظم دهیم.
وقتی از فهمی از طبیعت در علوم دقیق در این زمان حرف میزنیم، در واقع دیگر حرف از فهم از طبیعت نیست، بلکه حرف از فهم از رابطۀ ما با طبیعت است. آن تقسیم کهن جهان در سیرش در زمان و مکان از یکطرف، و فکر، که در آن این سیر بازتاب دارد، ازطرفدیگر، یعنی همان فرقی که دکارت میان شیء متفکّر و شیء ممتد قایل است، دیگر نقطۀ آغازین مناسبی بر فهم از علم جدید نیست. در حوزۀ دید این علم، آنچه بیشتر از هرچیز اهمیّت دارد، شبکۀ روابط میان انسان و طبیعت است، آن روابط درونی است، که از راه آنها، ما آن موجود زندۀ وابسته به طبیعت میشویم، که جزئی از آنیم، و درعینحال هم آن را موضوع فکر خود و کردار خود قرار میدهیم. علم دیگر آن تماشاگری نیست که در برابر طبیعت است، بلکه خود را جزئی از آن تعامل میان انسان و طبیعت میداند. روش علمی به محدودیّت خود در تحلیل، در توضیح و در طبقهبندی آگاهی دارد؛ محدودیّتهایی که بهاین سبب بر آن پدیدار میشود، هرگونه مداخلۀ آن، موضوع آن را تغییر میدهد، و به آن ازنو شکل میدهد، و اینکه این روش دیگر نمیتواند، خود را از موضوع کنار نگاه دارد. پس فهم علمی از جهان، دیگر بهمعنای درست کلمه، از علمیبودن از فهمی از جهان باز میایستد.
امّا با روشنکردن این تناقضات در حوزهای محدود از علم، در واقع، چیز چندانی هم دربارۀ آن وضع کلّی زمانۀ خود عایدمان نشده است، که در آن، بهناگاه مقدّم بر هرچیز با خود مواجه میشویم، تا آن سادهانگاریای را تکرار کنیم که پیشتر مستعمل ما بوده است. این امید که گسترش توان مادّی و فکری انسان همواره بهمعنای پیشرفت باشد، درست از راه همین وضع، به محدودیّتی میرسد، که در آغاز هم شاید چندان روشن نباشد، و هرچه موج آن خوشبینی، که از عقیده به پیشرفت برمیخیزد، در برابر این محدودیّت بیشتر شود، خطر هم بیشتر میشود. شاید بتوانیم این نوع خطر را، که در اینجا حرف از آن است، بازهم بهکمک تصویری بهتر نشان دهیم. با گسترش توان مادّی خود، که بهظاهر بیمحدودیّت است، بشر مانند ناخدایی در وضعی قرار میگیرد، که کشتیاش آنچنان محکم از فولاد و آهن ساخته شده است، که عقربۀ قطبنمایش فقط بهسمت تودۀ آهن کشتیاش میرود، و دیگر قطب شمال را نشان نمیدهد. با چنین کشتیای دیگر نمیتوان بهسمت هدفی رفت؛ کشتی بهدور خود میچرخد و دستخوش باد و طوفان میشود. امّا برای اینکه دوباره وضع خود در فیزیک جدید را بهیاد بیاوریم، میگوییم: خطر فقط تا زمانی است که ناخدا نمیداند قطبنمایش دیگر تحتتأثیر نیروهای مغناطیسی زمین نیست. در آن لحظه، که این نکته بر او هم روشن شده است، خطر را هم میتوان تانیمه برطرفشده دانست. چون ناخدایی که نمیخواهد دور خود بچرخد، بلکه هدفی شناختهشده یا حتّی شناختهنشده دارد، آن راهها و وسایلی را میجوید تا جهت حرکت کشتیاش را معیّن کند. شاید ناخدای ما از انواع تازه و امروزی آن قطبنماهایی استفاده میکند که در برابر تودۀ آهنی کشتیاش از خود عکسالعملی نشان ندهد، و یا شاید هم ناخدا مانند زمانهای پیش، جهت را از روی ستارهها پیدا کند. مسلّم است که این هم در اختیار ما نیست که ستارهها بهچشم بیاید یا نیاید، و در زمان ما هم شاید چندان دیده نشود. امّا درهرصورت هم، آگاهی به این نکته که عقیده به پیشرفت مرزی دارد، این امید را دربر دارد که بهدور خود نچرخد، بلکه رو به سوی هدف داشته باشد. هرچه این محدودیّت بر ما روشنتر شود، همان محدودیّت هم بهخودیخود برایمان اوّلین نقطۀ توقّفی میشود تا از آنجا دوباره به حرکت خود سمتی دهیم. شاید هم از این مقایسۀ علوم جدید، بتوان به این امید رسید که گرچه در اینجا محدودیّتی بر برخی از اشکال گسترش حوزۀ زندگی انسان وجود دارد، امّا این محدودیّتی هم بر حوزۀ زندگی فینفسه نیست. آن فضایی که در آن، انسان، چون موجودی متفکّر رشد میکند، ابعادی بیش از آن یک بعدی را دارد که او در این سدههای اخیر به آن پرداخته است. از اینجا شاید این عاید شود که قبول این محدودیّت ازسر آگاهی، برای زمانی طولانیتر، شاید به نوعی تعادل بینجامد که در آن بازهم فکر انسان بهخودیخود در پی آن حدّوسط مشترک برآید.
II
فیزیک اتمی و قانون علیّت[iv]
ازجملۀ مهمترین تأثیرات فیزیک اتمی جدید، تغییراتی است که بهسبب آن در مفهوم قانونمندی طبیعی بهوجود آمده است. در سالهای اخیر مکرّر گفته شده است که فیزیک اتمی جدید قانون علّت و معلول را لغو کرده است یا دستکم بخشی از آن را باطل کرده است، بهطوریکه دیگر نمیتوان از تعیّن طبیعی رویدادها براساس قانون بهمعنای درست آن چیزی گفت. گاهی هم بهطور ساده میگویند که اصل علیّت با نظریّۀ تازۀ اتمی سازگار نیست. امّا چنین صورتبندیهایی تا زمانی که مفاهیم علیّت یا قانونمندی بهدرستی روشن نشده باشد، همواره مبهم باقی میماند. بههمین سبب میخواهم در اینجا بهاجمال از سیر تاریخی این مفاهیم حرف بزنم. و بعد هم به روابطی بپردازم که میان فیزیک اتمی و اصل علیّت مدّتها پیش از پیدایی نظریّۀ کوانتومی وجود داشته است؛ و سرانجام هم از تبعات نظریّۀ کوانتومی و از سیر فیزیک اتمی در سالهای اخیر بگویم. از این سیر، تاکنون چیز کمی به افکار عمومی راه یافته است، امّا چنین بهنظر میرسد که باید منتظر بازتابهای آن در حوزۀ فلسفه بمانیم.
- مفهوم «علیّت»
استفاده از مفهوم علّیّت بهمعنای قاعدهای بر علّت و معلول، ازنظر تاریخی نسبتاً متأخّر است. در فلسفۀ باستان واژۀ «علّت» معنایی بسیار کلّیتر از امروز داشت. برای مثال در فلسفۀ مدرسی، با تأسّی به ارسطو، حرف از چهار صورت از «علّت» است. در آنجا آن چیزی را «علّت صوری» مینامیم که امروز کموبیش آن را ساختار یا محتوای درونی آن چیز مینامیم؛ «علّت مادی»، یعنی جنس، همان است که چیزی از آن درست شده است؛ «علّت غایی»، هدف، که آن چیز برای آن بهوجود آمده است، و سرانجام «علّت فاعلی». در اینجا تنها «علّت فاعلی» با چیزی متناظر است که ما امروزه با واژۀ علّت بیان میکنیم.
این تغییر که در مفهوم «علّت» بهوجود آمده است تا به مفهوم امروزی علّت برسیم، طیّ سدهها محقّق شده است؛ تغییری که با فهم انسان از تمامیّت واقعیّت، با پیدایی علم در آغاز دوران جدید از درون مرتبط است. بههمان میزان که رویداد مادّی به واقعیّت بیشتری نزدیک میشود، بههمان میزان هم واژۀ «علّت» به آن رویداد مادّیای ارجاع میدهد که پیش از آن رویداد میآید تا از آن توضیحی بهدست دهد، و بر آن بهنحوی تأثیر گذاشته است. بههمین سبب هم حتّی نزد کانت، که خود در بسیاری از موارد تنها تبعات فلسفی رشد علم از زمان نیوتون را درنظر داشت، واژۀ علّیت بهآن شکلی صورتبندی شده است که معمول ما از سدۀ نوزدهم بود: «وقتی مطّلع میشویم که چیزی روی داده است، همیشه هم این پیششرط را قایلیم که چیزی روی میدهد که، براساس قاعدهای، از آن، چیزی در پی میآید.» اینطور شد که اندکاندک حکم علّیّت محدودتر شد و سرانجام معادل این معنا شد که آنچه در طبیعت روی میدهد بهروشنی معیّن است، بهطوریکه هر شناخت درستی از طبیعت یا از بخشی معیّن از آن دستکم علیالاصول کفایت میکند تا آینده را ازپیش معیّن کنیم. درست همینطور که در طبیعت فیزیک نیوتونی بود، که در آن میتوانستیم از حالت نظامی در زمان معیّنی، حرکت آن نظام در آینده را پیشبینی کنیم. آگاهی به این نکته که وضع در طبیعت اساساً چنین است، شاید در کلّیترین صورتش و بهبهترین شکلی که فهمیدنی باشد، از زبان لاپلاس بیرون آمده باشد که آن را در افسانۀ شیطانی بیان میکند که در زمان معیّنی، مکان و حرکت اتمها را میداند و بعد هم خود را در وضعی میداند تا همۀ آیندۀ جهان را پیشبینی کند. اگر از واژۀ علیّت تااینمیزان تفسیری محدود بهدست دهیم، آنوقت از «علّتگرایی» هم میتوان حرف زد، و با آن هم منظور ما این است که قوانین مستحکمی در طبیعت وجود دارد که میتواند حالت نظامی در آینده را براساس حالت کنونی آن بهروشنی مشخّص کند.
- قانونمندی آماری
فیزیک اتمی از همان آغاز تصوّراتی را پروراند که بهواقع در این تصویر نمیگنجد. این تصوّرات، گرچه در واقع اساساً این تصویر را نقض نمیکند، امّا شیوۀ فکری نظریّۀ اتمی از آغاز بهناگزیر با علّتگرایی فرق داشت. حتّی در نظریّۀ ذرّهای دوران باستان درچشم دموکریت و لوکیپوس فرض بر این بود که رویدادها درکلّ بهاین سبب پدیدار میشود که رویدادهای نامنظّم بسیاری در مقیاسی کوچک روی میدهد. و برای آنکه بتوان نشان داد که اساساً این چنین است، مثالهای بیشماری از زندگی روزانه را میتوان برشمرد. مثلاً کشاورز میتواند بگوید که ابری باران بر زمین میریزد، و زمین را آبیاری میکند، و کسی هم دراینباره نیاز ندارد تا بداند قطرههای باران چگونه تکتک بر زمین افتاده است. مثال دیگری میآوریم: ما بهخوبی میدانیم که از کلمۀ گرانیت چه منظوری داریم، حتّی وقتیکه شکل و ترکیب شیمیایی تکتک بلورهای کوچک را، نسبت آنها با یکدیگر در مخلوط و رنگ آنها را درست نمیشناسیم. پس همیشه از مفهومهایی استفاده میکنیم که به چیزی در کلّیت آن ارجاع میکند، بیآنکه رویدادهای منفرد در جزئیّاتش برایمان اهمیّت داشته باشد.
این فکر که از بسیاری رویدادهای منفرد کوچک با یکدیگر، اجتماعی آماری بهدست میآید، چیزی است که در نظریّۀ ذرّهای باستان اساس توضیح جهان بوده است و به این تصوّر کلّی انجامیده است که همۀ کیفیّات محسوس مواد را مکان و حرکت ذرّات برمیانگیزد. این جمله از دموکریت است: «چیز، بهظاهر شیرین یا تلخ است، بهظاهر رنگی دارد، در واقع تنها اتم و فضای خالی وجود دارد.» اگر این طور است که میتوانیم رویدادهایی را که از راه حواس ادراک میکنیم بهاین شیوه از راه اجتماع رویدادهای منفرد در مقیاس کوچک توضیح دهیم، پس کموبیش بهناگزیر این نتیجه به دست میآید که قانونمندیهای طبیعت را باید قانونمندیهای آماری دانست؛ گرچه قانونمندیهای آماری میتواند به اخباری بینجامد که درجۀ احتمالشان آنقدر بالا باشد که به آستانۀ یقین برسد؛ امّا همیشه هم اصولاً میتواند استثناهایی وجود داشته باشد. مفهوم قانونمندی آماری را عموماً مفهومی میدانیم که پر از تناقض است. مثلاً میگوییم میتوان نزد خود گمان برد که رویدادها در طبیعت براساس قانون معیّن شود، یا حتّی اینطور تصوّر کرد که سیر آنها کاملاً نامنظّم باشد، درحالیکه با قانونمندی آماری دیگر نمیتوان چیزی نزد خود تصوّر کرد. بهعکس آنچه گفتیم، باید این نکته را یادآوری کنیم که در زندگی روزانه چپ و راست با قانونهای آماریای سروکار داریم که آنها را اساس زندگی عملی خود میدانیم. مثلاً وقتی مهندسی نیروگاهی میسازد، بنای کارش را بر میانگین سالانۀ نزولات آسمانی قرار میدهد، هرچندکه نمیتواند گمان کند چهوقت باران خواهد آمد و چقدر.
قانونمندیهای آماری، بنابهقاعده بهاین معناست که نظام فیزیکی مورد نظر را فقط ناقص میتوان شناخت. شناختهشدهترین مثالها، همان بازی با تاس است. ازآنجاییکه هیچ طرف تاس با طرف دیگرش فرقی ندارد، و ماهم بهاین سبب بههیچ صورتی نمیتوانیم پیشبینی کنیم تاس در پرتاب بر چه طرفی فرود میآید، میتوانیم گمان کنیم که در پرتاب تاس بهشمار خیلی زیاد، همانقدر شش داریم که پنج.
با آغاز دوران جدید، درهمان سالهای آغازین به این کار دست زدیم تا رفتار مواد را، نهفقط ازنظر کیفی، بلکه ازنظر کمّی هم، با رفتار آماری اتمهایش توضیح دهیم. در همان زمان رابرت بویل نشان داد که میتوان به رابطۀ میان فشار و حجم در گازی پیبرد، بهشرط آنکه بتوان فشاری را که ضربههای مکرّر هریک از اتمها بر جدارۀ ظرف وارد میکند، توضیح داد. بههمین شیوه، رویدادهای ترمودینامیکیای را توضیح دادیم که در آنها فرض کردیم که اتمها در جسم گرم سریعتر از جسم سرد حرکت میکند. و از این راه هم توانستیم به این گزاره، صورتی ریاضی دهیم و فهم قوانین نظریّۀ حرارت را ممکن کنیم.
این کاربرد آماری قانونمندیها، شکل نهایی خود را در نیمۀ دوم سدۀ پیشین با آنچه دراصطلاح مکانیک آماری نامیده میشود، یافت. در این نظریّه، که در اصول خود بهسادگی از مکانیک نیوتونی نتیجه میشود، به مطالعۀ نتایجی پرداختیم که از شناخت ناقص از نظام مکانیکیای پیچیده بهدست میآید. امّا در اینجا اصولاً هم از علّتگرایی چشمپوشی نکردیم، و پیش خود گمان کردیم رویدادها منفرداً براساس مکانیک نیوتونی کاملاً مشخّص میشود. امّا بر همین فکر هم این نکته را افزودیم که خواصّ مکانیکی آن نظام، کاملاً هم بر ما شناخته نیست. گیبس و بولتسمان توانستند به آن نوع از شناخت ناقص در صورتبندی ریاضیاش پی ببرند، و بهخصوص گیبس توانست نشان دهد ازقضا مفهوم دما بهطور تنگاتنگ با این نقص ما از شناخت پیوند دارد. وقتی دمای نظامی را میشناسیم، به این معناست که آن، نظامی است که از دستهای از نظامهای همارز درست شده است. این دسته از نظامها را میتوان ازنظر ریاضی تشریح کرد، امّا نه نظام خاصّی را که با آن کار داریم. گیبس در واقع آن گامی را نیمهآگاه برداشت که بعدها مهمترین نتایج را باخود بههمراه آورد. گیبس برای اوّلین بار مفهوم فیزیکیای را وارد کرد که میتوانستیم درمورد آن شیئی در طبیعت بهکار بگیریم که شناختمان از آن ناقص بود. برای مثال اگر حرکت و مکان همۀ مولکولها در گازی بر ما شناختهشده بود، آنوقت دیگر اصلاً بیمعنا بود تا از دمای آن گاز چیزی بگوییم. مفهوم دما تنها آن زمانی کاربرد دارد که نظام بهطور ناقص بر ما شناختهشده باشد و ما هم بخواهیم از همین شناخت ناقص نتایج آماری مورد نظر خود را استخراج کنیم.
- خصلت آماری نظریّۀ کوانتومی
اگرچه از زمان کشف بولتسمان و گیبس تاکنون، این شناخت ناقص از نظامی را، بهاین شیوه در صورتبندی قوانین فیزیک میگنجانیم، بازهم اساساً به آن علّتگرایی تا زمان کشف مشهور ماکس پلانک، که «نظریّۀ کوانتومی» با آن آغاز میشود، پایبند ماندیم. پلانک در آغاز با کارهای خود دربارۀ نظریّۀ تابش تنها عنصری از ناپیوستگی را در پدیدۀ تابش یافته بود. او نشان داده بود که اتم درحالتابش، انرژیاش را پیوسته پس نمیدهد، بلکه آن را بهطور ناپیوسته بهدفعات پس میدهد. این پسدادن انرژی، که هم ناپیوسته است و هم بهدفعات صورت میگیرد، دوباره به اینجا انجامید که گسیل تابش پدیدهای آماری است، همانطورکه تصوّرمان از نظریّۀ اتمی اینطور بود. امّا باز باید بیستوپنج سال سپری میشد تا بر ما روشن شود که نظریّۀ کوانتومی بهواقع ما را به این کار ناگزیر میکند تا حتّی آن قوانین را هم بهصورت قوانین آماری صورتبندی کنیم و از علّتگرایی هم اصولاً منحرف شویم. نظریّۀ پلانک از زمان کارهای اینشتین، بور و زومرفلد، کلیدی بود که توانست دروازۀ همۀ حوزۀ فیزیک اتمی را بر ما بگشاید. بهکمک گرتۀ اتمی بور-رادرفورد فرایندهای شیمیایی بر ما معلوم شد، و از آن زمان بهبعد هم شیمی، فیزیک و اخترفیزیک یکپارچه شد. امّا بههنگام صورتبندی ریاضی قوانین نظریّۀ کوانتومی ناگزیر شدیم تا از علّتگرایی محض دست برداریم. و چون در اینجا نمیتوانم از این احکام ریاضی چیزی بگویم، تنها آن صورتبندیهایی مختلفی را بهدست میدهم که در آنها آن وضع شگفتی بیان میشود، که فیزیکدانان خود را در فیزیک اتمی در برابر آن یافته بودند. انحراف از فیزیک کلاسیک را میتوان یکباره با دراصطلاح «روابط عدمقطعیّت» بیان کرد. در اینجا به این واقعیّت میرسیم که امکان ندارد تا مکان و سرعت ذرّهای اتمی، هردو باهم را، درعینحال با دقّت دلخواهی بهدست دهیم. یا میتوانیم مکان را خیلی دقیق اندازهگیری کنیم، که آنوقت دیگر بهدلیل مداخلۀ ابزارهای مشاهده، شناخت از سرعت بهمیزانی تیره میشود؛ یا بهعکس شناخت از مکان بهدلیل اندازهگیری دقیق سرعت تیره میشود، بهطوریکه حاصلضرب این دو عدمدقّت در ثابت پلانک کرانی از پایین پیدا میکند. این صورتبندی در همهحال روشن میکند که دیگر با مفاهیم مکانیک نیوتونی نمیتوانیم کاری از پیش ببریم؛ زیرا در محاسبۀ جریانی مکانیکی لازم است مکان و سرعت را در زمان معیّنی، هردو را باهم درعینحال دقیق بدانیم؛ امّا چنانچه دیدیم این کار ازقضا در نظریّۀ کوانتومی ممکن نیست. صورتبندی دیگری را نیلس بور پرداخته که خود مفهوم مکملیّت را وارد کرده است. او منظورش از این کار این است که تصاویر روشن متفاوت باهم، که با آنها نظامهای اتمی را تشریح میکنیم، هرچند برای برخی از آزمایشها کاربردشان کاملاً بجا باشد، یکدیگر را متقابلاً نفی میکند. برای مثال میتوان اتم را ازنظر بور نظامی از سیّارات درمقیاس کوچک دانست که تشریحشدنی است: در وسط، هستۀ اتم است و در اطراف آن الکترون، که بهدور هسته میچرخد. امّا در آزمایش دیگری شاید مناسب باشد اینطور پیش خود تصوّر کنیم که هستۀ اتم را نظامی از موج دربر گرفته است که در آن بسامد موج معیاری بر آن تابشی است که از اتم گسیل میشود. سرانجام میتوان اتم را شیئی دانست که موضوع شیمی است، که در آنجا میتوان گرمای حاصل از واکنش بههنگام پیوستن به دیگر اتمها را محاسبه کرد، بیآنکه بتوان درعینحال از حرکت الکترون چیزی گفت. این تصاویر متفاوت باهم، اگر از آنها در جای درست استفاده کنیم، درست است، ولی یکدیگر را هم نقض میکند، و بههمین سبب آنها را مکمّل یکدیگر میدانیم. آن عدمقطعیّتی که بههمراه هریک از این تصاویر میآید، و با رابطۀ عدمقطعیّت بیان میشود، در اینجا کفایت میکند تا جلوی بروز تضادهای منطقی میان این تصاویر متفاوت باهم گرفته شود. از این اشارات، بیآنکه بخواهیم به ریاضیات نظریّۀ کوانتومی بپردازیم، میتوان فهمید شناخت ناقص از هر نظامی جزء ذاتی هر صورتبندیای از نظریّۀ کوانتومی است. قوانین نظریّۀ کوانتومی هم باید از نوع آماری باشد. برای آنکه مثالی بیاوریم، میگوییم: میدانیم که هر اتم رادیوم، میتواند تابش α گسیل کند. نظریّۀ کوانتومی میتواند مدّعی شود با چه احتمالی در واحد زمان، ذرّۀ آلفا هسته را ترک میکند؛ امّا همین نظریّه نمیتواند لحظۀ دقیق آن را پیشبینی کند، یعنی این لحظه بنابراصول نامعیّن است؛ و اینطور هم نمیتوان فرض کرد که شاید باز بعدها قانونمندیهای تازهای پیدا شود که به ما این امکان را بدهد تا این لحظۀ دقیق را معیّن کنیم؛ چون اگر بخواهد چنین باشد، آنوقت دیگر نمیتوانیم بفهمیم که چرا آن ذرّۀ آلفا را بازهم میتوانیم موجی بدانیم که هستۀ اتم را ترک میکند. تجربه این نکته را بههمین صورت اثبات میکند. تجربیّات مختلفی که هم طبیعت موجی و هم طبیعت ذرّهای این مادّۀ اتمی را نشان میدهد، با تناقضات خود، ما را ناگزیر به صورتبندی آماری این قانونمندیها میکند. در فرایندها بهطورکلّی، این عنصر آماری فیزیک اتمی عموماً اهمیّتی ندارد، زیرا از قانونمندیهای آماری برای چنین فرایندهایی بهطور کلّی، احتمالی آنقدر بزرگ نتیجه میشود، که میتوان گفت فرایند درعمل جبری است. امّا بازهم مواردی پیدا میشود که در آنها رویداد بهطور کلّی به رفتار یک یا کمتر از چند اتم وابسته است، آنوقت است که دیگر آن فرایند را بهطور کلّی، فقط بهطور آماری میتوان پیشبینی کرد. مایلم در اینجا این مسئله را با مثال معروفی روشن کنم، که چندان هم دلشادکننده نیست، یعنی با بمب اتمی. در انفجار بمبی معمولی، میتوان از روی وزن مادّۀ منفجره و ترکیب شیمیایی آن، قدرت انفجار را ازپیش محاسبه کرد. در انفجار بمب اتمی، هرچند میتوان حدّبالا و حدّپایین قدرت انفجار را بهدست داد، محاسبۀ دقیق این قدرت انفجار ازپیش اصولاً ممکن نیست، زیرا این قدرت انفجار به رفتار چند اتم یا کمتر در فرایند احتراق وابسته است. درست بههمینصورت در زیستشناسی هم بهاحتمالی فرایندهایی وجود دارد – همانطورکه یوردان به آنها اشاره کرده است – که در آنها اتمهای منفرد، سیر فرایند بهطور کلّی را هدایت میکند؛ بهخصوص بهنظر میرسد که این مورد در جهشهای ژنی در فرایند توارث روی میدهد. این دو مثال نتایج عملی خصلت آماری نظریّۀ کوانتومی را روشن میکند؛ امّا همین سیر هم بیش از دو دهه است که دیگر پایان پیدا کرده است، و دیگر نمیتوان فرض را بر این نهاد که شاید در آینده در همین نقطه چیزی بتواند از اساس تغییر کند.
- تاریخچۀ فیزیک اتمی جدید
باوجود آنچه گفتیم، در سالهای اخیر بازهم به حوزۀ مسئلۀ علیّت نظر تازهای افزوده شده است، که چنانکه در آغاز گفتم، ریشه در پیشرفتهای اخیر فیزیک اتمی دارد. پرسشهایی که امروز هم در مرکز توجّه فیزیک اتمی قرار دارد، همانهایی است که در تداوم منطقی خود از پیشرفت آنها در دویستسال اخیر نتیجه شده است. بههمین دلیل هم باید یکبار دیگر بهاختصار به تاریخچۀ فیزیک اتمی جدید بپردازم. در آغاز دوران جدید، مفهوم اتم با مفهوم عنصر شیمیایی پیوند داشت. عنصر اصلی از این راه مشخّص میشد که دیگر ازنظر شیمیایی شکسته نمیشد. بههمین دلیل به هر عنصری نوعی معیّن از اتم تعلّق داشت. قطعهای از عنصر کربن، منحصراً از اتمهای کربن درست شده بود، قطعهای از عنصر آهن، منحصراً از اتمهای آهن. بههمین سبب ناگزیر بودیم، درست همانقدر انواع اتم داشته باشیم، که عنصر شیمیایی وجود داشت. امّا ازآنجاییکه فقط نودودو عنصر شیمیایی میشناختیم، لازم بود که نودودو نوع اتم داشته باشیم. امّا چنین تصوّری هم از دید پیششرطهای بنیادین نظریّۀ اتمی سبب رضایتمندی چندانی نبود. در اصل اتمها باید با وضعیّت و حرکت خود کیفیّت مواد را روشن میکرد. این تصوّر تنها وقتی ارزش توضیح واقعی را دارد که اتمها همه یکسان باشد، یا آنکه اگر اتمها خود کیفیّتی ندارد، تنها انواع کمی از اتم وجود داشته باشد. امّا اگر ناگزیریم تا نودودو اتم مختلف ازنظر کیفی داشته باشیم، آنوقت دیگر چندان هم از این خبر نصیبی نداریم که چیزهایی وجود داشته باشد که ازنظر کیفی متفاوت باشد. فرض نودودو کوچکترین ذرّه که از اساس هم با یکدیگر فرق کند، بهایندلیل دیگر، مدّتهاست که خوشنودکننده نیست. پس به این فرض روی آوردیم که باید این کار ممکن باشد تا از این نودودو نوع اتم به شمار کوچکتری از ذرّات سازندۀ اولیّه برسیم. در ابتدا کوشیدیم خود اتمهای شیمیایی را مرکّب از تعداد کمی از ذرّات متشکّلۀ اصلی بدانیم. کوششهای اوّلیّه در این راه تا مواد شیمیایی را بهیکدیگر تبدیل کنیم، همگی منتج از این پیشفرض بود که مادّه سرانجام باید واحد باشد. و در واقع در این پنجاهسال اخیر دیدیم که اتمهای شیمیایی مرکّب است و فقط از سه سنگبنای اوّلیّه درست شده است که ما آنها را پروتون، نوترون و الکترون مینامیم. هستۀ اتم از پروتون و نوترون درست شده است، و بهدور همین هسته شماری الکترون میچرخد. مثلاً هستۀ اتم کربن شش الکترون دارد و شش نوترون، و این الکترونها هم با فاصلۀ نسبتاً زیادی از هسته میچرخد. بهجای آن نودودو نوع اتم مختلف، پس از پیشرفتهایی که در سالهای سی نصیبمان شد، حالا دیگر سه کوچکترین ذرّۀ مختلف داریم. بهاین معنا هم نظریّۀ اتمی درست در همان راهی پای نهاد که پیشفرضهای بنیادین آن، برایش ترسیم کرده بود. پس از آنکه ترکیب همۀ اتمهای شیمیایی با این سه سنگبنای اوّلیّه روشن شد، آنوقت باید این کار هم دیگر ممکن میشد تا عناصر شیمیایی را درعمل بهیکدیگر تبدیل کنیم. و چنانچه میدانیم این تحقّق فنّی هم خیلی زود از پی آن روشنگری فیزیکی آمد. پس از آنکه اتوهان شکافت اورانیوم را در سال 1938 کشف کرد، و پس از آن پیشرفتهای فنّیای که متعاقب آن آمد، تبدیل عناصر بهیکدیگر حتّی بهمقیاس زیاد هم میتواند اجرا شود.
امّا در این دو دهۀ اخیر هم، این تصویر دوباره کمی تیرهوتار شده است. درکنار آن سه ذرّۀ بنیادی که پیشتر از آنها اسم بردیم: پروتون، نوترون و الکترون، در سالهای سی بازهم ذرّات دیگری یافتیم، و در این سالهای اخیر شمار این ذرّات تازه طوری افزایش یافته است که سبب ترس شده است. در اینجا هم همواره حرف از ذرّات بنیادیای است، که بهعکس آن سه سنگبنای اوّلیّه پایدار نیست، یعنی تنها برای زمان کوتاهی توانایی وجودی دارد. از این ذرّات که ما آنها را مزون مینامیم، برخی طول عمری حدود کسری از میلیونیم ثانیه دارد، و برخی دیگر حدود کسری از صدم همین زمان. دستۀ سوم، که نوعی است که بار الکتریکی هم ندارد، حتّی کسری از صدبیلیونیم ثانیه حیات دارد. اگر از این ناپایداری بگذریم، این ذرّات بنیادی تازه رفتاری مانند سه ذرّۀ پایدار بنیادی مادّه دارد. در نگاه نخست بهنظر میرسد، گوییکه دوباره ناگزیریم شمار زیادی از ذرّات بنیادی را پیش خود فرض کنیم که ازنظر کیفی متفاوت باشد؛ و این کار هم باتوجّه به پیشفرضهای فیزیک اتمی خیلی مایۀ خوشنودی نیست. امّا از آزمایشهایی که در سالهای اخیر انجام دادیم، چنین برمیآید که ذرّات بنیادی میتواند در برخورد با یکدیگر، با جابهجایی انرژی زیاد، به یکدیگر تبدیل شود. وقتی دو ذرّۀ بنیادی با انرژی حرکتی زیاد بهیکدیگر برخورد میکند، از این برخورد ذرّات بنیادی تازهای بهوجود میآید؛ ذرّات اوّلیّه و انرژی آنها هم به مادّۀ تازهای تبدیل میشود. این امرواقع را میتوان اینطور بهسادهترین صورت تشریح کنیم که بگوییم همۀ ذرّات در اصل از یک مادّه درست شده است، همۀ این ذرّات تنها حالتهای مانای متفاوت همان مادّه است. حتّی عدد سه هم، یعنی شمار سنگبناهای بنیادی هم، به عدد یک تقلیل پیدا میکند. پس فقط مادّۀ واحد وجود دارد، ولی همین مادّۀ واحد میتواند در حالتهای مانای گسسته و متفاوت باهم وجود داشته باشد. برخی از این حالتها پایدار است، مانند حالت پروتون، نوترون و الکترون، و بسیاری دیگر ناپایدار است.
- نظریّۀ نسبیّت و لغو علّتگرایی
هرچند بر پایۀ نتایج تجربی در سالهای اخیر، دیگر جای شکّیای باقی نمیماند که فیزیک اتمی در این جهت پیش خواهد رفت، هنوز نتوانستهایم آن قانونمندیهای ریاضیای را بفهمیم که این ذرّات براساس آنها درست شده است. این درست همان مسئلهای است که فیزیکدانان هماکنون به آن میپردازند، چه در زمینۀ تجربی، با کشف ذرّات نو و مطالعۀ خواص آنها، چه بهطور نظری، که در آنجا هم میکوشند تا خواص ذرّات بنیادی را بهصورتی قانونمند بهیکدیگر مرتبط کنند و آنها را با فرمولهای ریاضی بنویسند.
در اهتمام به این کار دشواریهایی در مفهوم زمان پیدا شد، که پیشتر از آنها حرف زدم. وقتی به کار برخورد ذرّات بنیادی با انرژیهای زیاد میپردازیم، ناگزیریم به ساختار فضا-زمان نظریّۀ نسبیّت خاص هم توجّه کنیم. در نظریّۀ کوانتومی پوستۀ اتمی این ساختار فضا-زمانی اهمیّت چندانی ندارد، زیرا الکترونهای پوستۀ اتمی باسرعت نسبتاً کمی حرکت میکند. امّا حالا در اینجا با ذرّات بنیادیای سروکار داریم که با سرعتی نزدیک به سرعت نور حرکت میکند، بهطوریکه رفتار آنها را تنها بهکمک نظریّۀ نسبیّت میتوانیم تشریح کنیم. اینشتین پنجاهسال پیش پی برده بود که ساختار مکان و زمان چندان هم ساده نیست، آنطورکه ما آن را نزد خود در ابتدا در زندگی روزانه تصوّر میکنیم. وقتی با گذشته همۀ آن رویدادهایی را در نظر داریم که دستکم ازنظر اصولی دربارۀ آنها چیزی میتوانیم بدانیم، و با آینده، همۀ آن رویدادهایی را مدّنظر داریم که بر آنها دستکم ازنظر اصولی بازهم میتوانیم تأثیری بهجا بگذاریم، آنوقت ذهن سادۀ ما گمان میکند میان این دو دسته رویداد تنها لحظۀ بینهایت کوتاهی قرار دارد که میتوانیم آن را لحظۀ حال بنامیم. و این درست همان تصوّری بود که نیوتون آن را پایۀ مکانیک خود قرار داده بود. امّا از زمان کشف اینشتین در سال 1905 تا امروز میدانیم که میان آنچه من همینحالا آینده و آنچه گذشته نامیدم، فاصلۀ زمانی متناهیای قرار دارد، که امتداد زمانی آن به فاصلۀ مکانی میان رویداد و مشاهدهگر وابسته است. پس حوزۀ حال به لحظۀ زمانی بینهایت کوتاه محدود نمیشود. نظریّۀ نسبیّت فرضش این است که کنشها اساساً نمیتواند با سرعتی بیشتر از سرعت نور انتشار پیدا کند. امّا این ویژگی نظریّۀ نسبیّت حالا باتوجّهبه روابط عدمقطعیّت نظریّۀ کوانتومی به دشواریهایی میانجامد. براساس نظریّۀ نسبیّت کنشها تنها میتواند بر آن حوزۀ فضا-زمانیای امتداد پیدا کند که با آنچه دراصطلاح مخروط نور مینامیم، کاملاً محدود شده باشد، یعنی با آن نقاط فضا-زمانیای که یک موج نوری به آنها برسد که از نقطۀ نوری فعّالی خارج شده باشد. از سوی دیگر، این نکته هم در نظریّۀ کوانتومی روشن است که تعیین دقیق مکان، یعنی تعیین دقیق حدود مکانی هم، عدمقطعیّتی بر روی سرعت را در پی دارد، که پایاندار نیست، و بههمراه آن هم عدمقطعیّت بر روی تکان و انرژی را. این امرواقع درعمل به آن شیوهای روی میدهد که هرگاه بخواهیم صورتبندی ریاضیای از برهمکنش ذرّات بنیادی بهدست دهیم، همواره سبب بروز مقادیر بینهایت بزرگ انرژی و تکان میشود، که بهنوبۀ خود مانع میشود تا صورتبندی ریاضی رضایتبخشی بهدست بیاید. در سالهای اخیر، برای رفع این دشواریها مطالعات زیادی انجام شده است. امّا تاکنون نتوانستهایم راهحلّ رضایتبخشی ارائه دهیم. تنها چیزی که بهنظر میرسد عجالتاً کمکحال ما باشد، این است که این فرض را پیش بکشیم که در حوزههای فضا-زمانی خیلی کوچک، یعنی در حوزههایی که از مرتبۀ بزرگی ذرّات بنیادی است، مکان و زمان بهشیوۀ خاص خود محو میشود،، بهاینصورتکه در زمانهایی که خیلی کوچک باشد، حتّی خود مفاهیم پیشتر یا دیرتر را دیگر نمیتوان بهدرستی تعریف کرد. مسلّم است که درکلّ، در ساختار فضا-زمان چیزی تغییر نمیکند، ولی باید این امکان را بهحساب آورد که آزمایشها دربارۀ فرایندهایی در حوزههای فضا-زمانی خیلی کوچک، نشان از این داشته باشد که برخی از فرایندها بهظاهر ازنظر زمانی، سیری بهعکس آن چیزی داشته باشد که متناظر با سیر علّی آنهاست. در این نقطه هم تازهترین پیشرفتها در فیزیک اتمی دوباره به پرسش دربارۀ قانون علّیت پیوند دارد. اینکه آیا بهواقع در اینجا هم باز تناقضات تازهای در قانون علّیت، انحرافات تازهای از آن پدیدار میشود، چیزی است که هنوز نمیتوان دربارۀ آن حکم کرد. شاید در راه صورتبندی ریاضی قوانین علّیت درمورد ذرّات بنیادی باز امکانات تازهای پدیدار شود تا بتوانیم دشواریهایی را که برشمردیم پشتسر بگذاریم. امّا همینحالا هم جای شک نیست که تازهترین دستاوردهای فیزیک اتمی در سیر خود، در همین نقطه یکبار دیگر به حوزۀ فلسفه تسرّی پیدا کند. به آن مسئلهای که مطرح کردیم تنها زمانی میتوانیم پاسخی قطعی بدهیم که توفیق پیدا کرده باشیم قوانین طبیعی در حوزۀ ذرّات بنیادی را ازنظر ریاضی معیّن کرده باشیم؛ مثلاً این نکته را بدانیم که چرا پروتون دقیقاً 1836 بار سنگینتر از الکترون است.
از اینجا هم میفهمیم که فیزیک اتمی از تصوّرات علّتگرای بازهم بیشتر دور شده است. از آغاز نظریّۀ اتمی تاکنون بهاین دلیل از آن دور شد که قوانینی که در فرایندها درکلّ معتبر بود، قوانین آماری بود. اگرچه در آن زمان علیالاصول علّتگرایی را حفظ کردیم، امّا درعمل شناخت ناقص خود از نظامهای فیزیکی را بهحساب میآوردیم. و سپس در نیمۀ اوّل سدۀ خود بهاین دلیل از آن دور شدیم که شناخت ناقص خود از نظامهای اتمی را جزء سازندۀ اصولی آن نظریّۀ میدانستیم. و سرانجام در سالهای اخیر باز بهاین دلیل که بهنظر میرسید در کوچکترین فضا و زمان، مفهوم امتداد زمانی با دشواری رودررو است، گرچه هنوز نمیتوانیم بگوییم که چگونه روزی، گره این شگفتی بهیکباره گشوده میشود.
III
آموزش سنّتی، علم و مغربزمین[v]
خانمها و آقایان!
جشن امروز بهمناسبت صدمینسال تأسیس یک مدرسه است. طی یکصد سال انسانهایی بااستعداد، همۀ کار و توان خود را صرف این مدرسه کردند. برخی درسمت معلّم همۀ عمر درخدمت دبیرستان ماکسیمیلیان بودهاند، برخی دیگر، مانند خود من، در همینجا دانشآموزی بوده که برای نخستینبار با دنیای معنویّات آشنا میشد، که با علاقه یا شاید گاهی با علاقۀ نهچندان زیاد، امّا غالباً با کوشش و جدّیّت، آن چیزهایی را میآموخت که باید در مدرسهای سنّتی از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد. پس شاید بجا باشد در چنین روزی از خود بپرسیم که آیا همۀ این کار و کوشش، همۀ آن زحمت معلّم و دانشآموز، بهواقع به انجامش میارزیده است. امّا این پرسش هم در واقع پرسشی نادرست است، چون زحمت و کار و کوشش هم همیشه اصولاً به انجامش میارزد.
- در دفاع از آموزش سنّتی
غالباً میپرسند آیا آنچه در مدرسه میآموزیم، دانشی بیش از اندازه نظری و بیگانه با دنیای بیرون نیست، آیا در زمان ما، که فنّاوری و علم تعیینکنندۀ آن است، آموزشی که بیشتر جنبۀ عملی داشته باشد، تا بتواند ما را برای زندگی آماده کند، سودمندتر نیست. با این کار هم غالباً به پرسش دربارۀ رابطۀ آموزش با علم امروزی مطرح میرسیم. امّا من هم در اینجا نمیتوانم در حضور شما به این پرسش بهشیوهای اصولی بپردازم، زیرا من کارشناس تعلیم و تربیت نیستم و دربارۀ چنین پرسشهایی هم خیلی کم تأمّل کردهام. باوجوداین، سعی میکنم تجربیّات شخصی خودم را بهیاد بیاورم، چون خودم در این مدرسه درس خواندهام، و بعدها هم بیشترین بخش کارم صرف علم شده است؛ و جشن صدمین سال هم، جشن خاطرات کسانی است که باهم در این مدرسه درس خواندهاند.
دلایلی که مدافعان فکر آموزش سنّتی به سود آن تکرار میکنند تا به کار یادگیری زبانهای کهن و تاریخ باستان پرداخته شود، چیست؟ در اینجا در آغاز بهحق این نکته یادآوری میشود که همۀ زندگی معنوی ما، کردار ما، فکر ما و احساس ما ریشه در جوهر معنوی مغربزمین دارد؛ یعنی در آن وجود فکریای که در دوران باستان آغاز شده است، که در سرآغاز آن هم هنر یونانی، شعر یونانی، و فلسفۀ یونانی ایستاده است، و سپس در مسیحیّت با بنای کلیسا چرخش بزرگ خود را آزمود و سرانجام با گذار از سدههای میانه، با وحدت شکوهمند دیانت مسیحی با آزادی فکری دوران باستان، دنیا را دنیای ساختۀ خدا دانست و با سفرهای اکتشافی خود، علم و فنّاوری را از بنیان عوض کرد. پس اگر بخواهیم این چیزها را از ریشه بفهمیم، چه نظاممند، تاریخی یا ازنظر فلسفی باشد، در هر حوزۀ زندگی امروزی، به آن ساختارهای فکریای برمیخوریم که در دوران باستان و در مسیحیّت پدیدار شده است. پس میتوانیم به آموزش سنّتی در مدرسه برگردیم، و بگوییم که این کار خوبی است که چنین ساختارهایی را بشناسیم، حتّی اگر این کار در زندگی عملی شاید در بسیاری از جاها اصلاً لازم نباشد.
و در مرحلۀ دوم هم بر این نکته تأکید میشود که همۀ نیروی فرهنگ ما در مغربزمین، از رابطۀ نزدیک راهی که پرسش اصولی را در آن مطرح میکنیم، و راهی که در آن دست به اقدام عملی میزنیم، نشأت میگیرد و همواره هم از آن نشأت گرفته است. در اقدام عملی دیگر ملّتها و دیگر حوزههای فرهنگی هم همانقدر کارآزموده بودند که یونانیان. امّا آنچه فکر یونانی را از همان آغاز از فکر دیگر ملّتها متمایز کرد، این توانایی بود تا به پرسشی که مطرح میشد ازنظر اصولی بپردازد و به دیدگاههایی برسد تا به کثرت متنوّع تجربه نظم دهد و آن را برای فکر انسان دستیافتنی کند. این پیوند میان طرح پرسش اصولی و اقدام عملی، فکر یونانی را از دیگر فکرها متمایز کرد، و یکبار دیگر در دوران نوزایی در مرکز تاریخ ما قرار گرفت، و چنانچه شما هم میدانید، علم جدید و فنّاوری را برانگیخت. آنکه به فلسفۀ یونانیان میپردازد، هم در هر گامی که برمیدارد، به این توانایی در طرح پرسش اصولی برمیخورد، و هم با خواندن آثار یونانیان استفاده از آن نیرومندترین ابزار فکریای را تمرین میکند، که فکر در مغربزمین را پدیدار کرده بود. پس تااینجا میتوان گفت که ما با آموزش سنّتی در مدرسه چیزی میآموزیم، که خیلی سودمند است.
و سرانجام بهدرستی هم دلیل سوم را میآورند که پرداختن به دوران باستان در انسان معیاری از ارزش بهوجود میآورد که در آن ارزشهای معنوی از ارزشهای مادی بالاتر است. چون ازقضا نزد یونانیان فضیلت امر معنوی در همۀ آن چیزهایی که بهجای مانده است، بیواسطه عیان است. و این درست نکتهای است که انسانهای زمان ما به آن معترضاند، چون زمانۀ ما نشان از آن دارد که قدرت مادّی، موادّ خام و صنعت بهحساب میآید، و قدرت مادّی از قدرت معنوی نیرومندتر است. و چندان هم با روح زمان ما حقیقتاً تطبیق نمیکند که بخواهیم به کودکان خود بیاموزیم که ارزشهای معنوی برتر ارزشهای مادّی است.
در اینجا به یاد گفتوگویی میافتم که درست سیسال پیش در یکی از حیاطهای همین ساختمان انجام دادم. در آن روزها در مونیخ پیکارهای انقلابی در جریان بود. مرکز شهر هنوز در اشغال کمونیستها بود، و من هم – که نوجوانی هفدهساله بودم – با دیگر هممدرسهایهایم نفرات کمکی واحد نظامیای بودیم که ستادش روبروی مدرسۀ طلبههای علومدینی بود. دلیل این کار خیلی برایم روشن نیست؛ شاید در آن هفتههایی که بازی سربازی میکردیم، تعطیلی درس و مشق در مدرسۀ ماکسیمیلیان بیشتر برایمان دلچسب بود. در خیابان لودویگ گاهی تیراندازی میشد، امّا شدّت چندانی نداشت. هرروز سر ظهر غذایمان را از آشپزخانۀ صحراییای میگرفتیم که در حیاط دانشگاه مستقرّ بود. روزی ازقضا با طلبهای دربارۀ این سؤال وارد گفتوگو شدیم که آیا این نزاع برسر مونیخ اصلاً محلّی از اعراب دارد، و در این بین هم یکی از جوانان گروه ما باحرارت بر این نکته تأکید میکرد که اصلاً نمیتوان با وسایل فکری، با حرف و با نوشته، دربارۀ مسئلۀ قدرت حکم کرد، و حکم واقعی میان ما و طرف دیگر را فقط قهر میتواند به کرسی بنشاند.
آن طلبه در جواب گفت که حتّی خود این سؤال، که بین «ما» و «دیگران» فرقی قایل میشویم، خودش به تصمیم فکری نابی میانجامد، و اگر این تصمیم را بیشتر ازسر عقل بگیریم، تا آنچه معمول است، آن وقت شاید چیز بیشتری نصیبمان شود. در برابر این جواب دیگر چیزی برای اعتراض نداشتیم. وقتی تیری از چلّۀ کمان رها میشود، دیگر راه خودش را میرود و فقط با قهر بیشتر میتوان آن را از راهش منحرف کرد. امّا پیشتر مسیر تیر را کسی تعیین میکند، که آن را نشانه رفته است، و بیآنکه کسی که صاحبفکر باشد، آن را نشانه رفته باشد، اصلاً تیری در هوا حرکت نمیکند. شاید هم چندان بد نباشد به جوانان بیاموزیم تا ارزشهای معنوی را خیلی دستکم نگیرند.
- تشریح طبیعت بهزبان ریاضی
حالا از موضوع اصلی هم خیلی دور شدهام، و باید به آن جایی برگردم که در واقع در مدرسۀ ماکسیمیلیان با علم برای اوّلین بار رودررو شدم؛ و بعد هم باید دربارۀ رابطۀ علم و آموزش سنّتی حرف بزنم. – بیشتر دانشآموزان از این راه با حوزۀ علم و فنّاوری آشنا میشوند که شروع به بازیکردن با دستگاهها میکنند. از راه همین بازیکردن همکلاسیها، یا بهاین دلیل که هدیهای شب عید بهدستشان رسیده است، یا گاهی هم سر کلاس درس، این میل در آنها بیدار میشود تا خود را با ماشینهای کوچک سرگرم کنند و خودشان آنها را بسازند. من هم خودم در همان پنج سال اوّلی که دانشآموز بودم، این کار را با جدّیّت انجام میدادم. امّا همین سرگرمی هم، اگر تجربۀ دیگری بر آن افزوده نمیشد، شاید فقط درحدّ بازی باقی مانده بود، و من را هم به علم واقعی نرسانده بود. سر کلاس درس در همانزمانها اصول مقدّماتی هندسه تدریس میشد. اوایل کار این درس خیلی بهنظرم خشک میآمد؛ سهضلعی و چهارضلعی خیلی کمتر از گل و شعر، خیال را برمیانگیزد. امّا یکبار از زبان ولف، آن معلّم ریاضی درخشان، این فکر بیرون پرید که با همین شکلها میتوان گزارههایی ساخت که بهطور کلّی هم درست باشد، که بعضی از نتایج را هم نهفقط میتوان از روی شکلها شناخت و خواند، بلکه ازنظر ریاضی هم اثبات کرد.
این فکر که ریاضی بهنحوی با ساختارهای تجربههای ما سازگاری داشته باشد، در چشم من چیزی بسیار شگفت و هیجانبرانگیز آمد؛ آنچه برایم پیش آمد، از موارد نادری است که در آنچه مدرسه از میراث فکری به ما منتقل میکند، پیش میآید، زیرا بهطور معمول درس در مدرسه چشماندازهای متفاوتی از دنیای معنوی را از جلوی چشم ما میگذراند، بیآنکه ما هم چندان با آنها انس گرفته باشیم. و این هم منوط به توانایی آن معلّم است تا آن چشمانداز در چشم ما درخشان بیاید یا درخشانتر، و ما هم آن تصویرها را در خاطر برای زمانی حفظ میکنیم، هرچند کوتاه یا بلند. امّا در برخی از موارد نادر موضوعی که در میدان دید ما آمده، ناگهان شروع به روشنشدن با نور خود میکند، که در آغاز تیره و تار است، امّا کمکم هم بیشتر روشن میشود و سرانجام هم با همان نوری که خود تابانده، جای بیشتری را در ذهن ما پر میکند، به موضوعهای دیگری تسرّی پیدا میکند، و دستآخر هم بخش مهمی از زندگی ما میشود.
برای من هم، با شناخت از اینکه ریاضی هم با موضوعهای تجربههای ما سازگاری دارد، در آن زمان همین پیش آمد؛ شناختی، آنطور که من آن را در مدرسه آموختم، پیشتر نصیب یونانیها، فیثاغورسیان و اقلیدس شده بود. من هم در همان آغاز، که بهشوق آمده بودم، استفاده از ریاضی را با ساعاتهایی که با کلاس آقای ولف میگذراندم، تجربه میکردم، و برایم این بازی میان ریاضی و آنچه بیواسطه به چشم میآمد، دستکم همانقدر سرگرمکننده بود که بیشتر بازیهایی که به آنها میپرداختیم. بعدها دیگر حوزۀ هندسه آن حوزۀ بازی ریاضی نبود، که آنقدر من را خوشحال میکرد. جایی در کتابهایی هم خواندم که در فیزیک هم رفتار آن دستگاههایی را که من سرهم کرده بودم، میتوانستیم با ریاضی پی بگیریم و همین شد که شروع به خواندن جزوههای-گوشن و چیزهایی نظیر آن کردم، همان کتابهای درسی دربارۀ اینکه چطور ریاضی یاد بگیریم تا از آن در تشریح قوانین فیزیکی استفاده کنیم، و بیشتر از همه حساب دیفرانسیل و انتگرال. دستاوردهای عصر جدید، همان دستاوردهای نیوتون و کسانی که بعد از او آمده بودند، در چشمم ادامۀ مستقیم آن چیزی میآمد که ریاضیدانان و فیلسوفان یونانی به آن اهتمام کرده بودند، و در واقع آن را همان چیز و چیزی واحد میدانستم، و به فکرم هم خطور نمیکرد تا علم و فنّاوری زمان خودمان را از اساس دنیای دیگری بدانم که با فلسفۀ فیثاغورس یا اقلیدس فرق داشت.
من با آن شوقی که داشتم تا طبیعت را بهزبان ریاضی تشریح کنم، بیآنکه اصلاً درست بدانم و با آن بیخبری که مختصّ یک دانشآموز بود، به سراغ یکی از خصوصیّات فکر مغربزمین رفته بودم، یعنی آنچه پیشتر از آن حرف زدیم که همان پیوند میان طرح پرسش اصولی و رفتار عملی بود. ریاضی دراصطلاح زبانی است که در آن پرسش بهطور اصولی مطرح میشود، و به آن جواب داده میشود، امّا خود سؤال هدفش رویدادی در دنیای مادّی است که درعمل با آن کار داریم. برای نمونه، هندسه بهکار مسّاحی زمینهای کشاورزی میآمد. همین تجربه سبب شد چندین سال در دوران دانشآموزی، بیشتر به ریاضی علاقهمند باشم تا به علوم یا به دستگاههایم؛ و فقط در دو کلاس آخر بود که نسبت علاقهام بهطرف فیزیک تغییر کرد. و آنچه هم در اینجا جای شگفتی دارد، این است که این علاقه از برخوردی کمی تصادفی با بخشی از فیزیک جدید پدید آمد.
- اتم و آموزش سنّتی
در آن زمانها کتاب فیزیک نسبتاً خوبی در مدرسه میخواندیم که در آن به فیزیک جدید کموبیش پرداخته شده بود، و این نکتهای بود که فهمش آسان بود. باوجوداین در صفحات آخر کتاب چیزهایی برای خواندن دربارۀ اتم وجود داشت؛ و من هم بهروشنی تصویری را بهیاد دارم که در آن تعداد زیادی اتم دیده میشد. کار آن تصویر این بود تا بهروشنی حالت گازی را در مقیاس بزرگ نشان دهد. بعضی از اتمها هم در دستههایی کنار هم بودند، و با قلّاب و قزنقفلی، که شاید هم باید پیوندهای شیمیایی را نشان دهند، بهیکدیگر متّصل شده بودند. بهعلاوه در متن هم آمده بود که اتم بنا به نظر فیلسوفان یونانی کوچکترین سنگبنای مادّه است که تقسیمشدنی نیست. این تصویر همیشه در من احساس مخالفت را برمیانگیخت و از این نکته عصبانی بودم که چیزی اینقدر احمقانه جایی در کتاب درسی فیزیک پیدا کرده باشد. به خودم میگفتم: اگر اتم ساختاری است که آن قدر ناشیانه عیان است، آن طورکه کتاب میخواهد آن را به ما تفهیم کند، اگر اتم شکلی آنچنان پیچیده دارد که حتّی قلّاب و قزنقفلی هم باید داشته باشد، پس آنوقت دیگر ممکن نیست که بتواند کوچکترین سنگبنای تقسیمنشدنی مادّه باشد.
در این نقدم از آن تصویر، دوستی هم از من پشتیبانی کرد که با او در جنبش جوانان چندباری به گردش رفته بودیم، و او خیلی بیشتر از من به فلسفه علاقهمند بود. همین رفیقم، که چند نوشته هم از فیلسوفان باستان دربارۀ نظریّۀ اتمی خوانده بود، یکبار هم کتاب درسیای دربارۀ فیزیک اتمی جدید به چشمش خورده بود (گمان میکنم کتاب زومرفلد دربارۀ «ساختار اتم و خطوط طیفی» باشد)، که در آن هم تصاویر روشنی از اتم دیده بود. و با دیدن آن تصاویر به یقین رسیده بود که کلّ فیزیک اتمی جدید باید چیز نادرستی باشد، و بههمین علّت هم سعی میکرد کاری کند تا من هم مطمئن شوم. و شما هم متوجّهاید که داوریهای ما آن روزها خیلی شتابزدهتر از امروز بود و خیلی هم بیشتر از سر یقین! من هم ناچار شدم در اینجا حق را به دوستم بدهم که آن تصاویر روشن از اتم هم باید کاملاً نادرست باشد، امّا این حقّ را هم برای خودم محفوظ نگاه داشتم تا آن اشتباهات را در کار طرّاح تصاویر ببینم.
امّا نتیجۀ این کار این شد علاقهام سر جایش بماند تا دلایل خاص فیزیک اتمی را از نزدیک بهتر بشناسم؛ امّا در اینجا تصادف دیگری به کمکم آمد. در همان زمانها شروع به خواندن محاورهای از افلاطون کرده بودیم. امّا کلاس مدرسه چندان منظّم تشکیل نمیشد. پیشتر برای شما تعریف کردم که ما نوجوانان یک بار زمانی در پیکارهای انقلابی در واحدی نظامی خدمت میکردیم، که روبروی دانشگاه در مدرسۀ طلبههای علومدینی مستقر بود. کار ما در آنجا چندان هم سخت نبود، بلکه بهعکس خطر پرسهزدن اینوروآنور خیلی بیشتر از خطر کار سخت بود. این هم پیش آمد که شبها ناگزیر بودیم در خدمت واحد باشیم، یعنی اینکه کاری جز آن نداشتیم تا بیآقابالاسر و معلّم از زندگی کیف کنیم. آنروزها در ماه ژوئن 1919، تابستان گرمی داشتیم، و بهخصوص صبحزود هم اصلاً دیگر خدمتی نداشتیم. و خیلی برایم پیش میآمد، که کمی بعد از طلوع آفتاب روی پشتبام مدرسۀ طلبههای علومدینی بروم و کتابی هم با خودم ببرم و در سر ناودان پشتبام دراز بکشم تا خودم را در آفتاب صبحگاهی گرم کنم، یا کنار ناودان پشتبام بنشینم و به تماشای شروع زندگی در خیابان لودویگ بنشینم.
یکبار هم به فکرم رسید تا یکی از مجلّدهای آثار افلاطون را با خودم ببرم – چون کار عنقریب در خیابان موراویتسکی شروع میشد – و به هوس افتادم چیز دیگری جز آن بخوانم که در درس مدرسه میخواندیم، و با سواد نسبتاً کمی هم که در زبان یونانی داشتم، سراغ محاورۀ «تیمائوس» رفتم، که حالا با این کار در واقع برای اوّلین بار چیزی از منبع دستاوّل دربارۀ فلسفۀ ذرّهای یونانی یاد میگرفتم. با خواندن این کتاب افکار اصولی نظریّۀ اتمی خیلی بیشتر از پیش برایم روشن شد. گمان میکردم حالا دستکم نصفهنیمه آن دلایلی را فهمیدهام که سبب شده بود تا فیلسوفان یونانی به کوچکترین سنگبنای مادّه فکر کنند که دیگر تقسیمشدنی هم نبود. نظری که افلاطون در «تیمائوس» پیش میکشید، که اتمها اجسام منتظم است، چندان هم درست برایم روشن نبود، ولی باز رضایت خاطرم را فراهم میکرد، چون این اتمها دیگر نه قلّاب داشتند، نه قزنقفلی. ولی پیشترها هم به این یقین رسیده بودم که چندان هم نمیتوان به فیزیک اتمی پرداخت، بیآنکه فلسفۀ طبیعی یونانی بدانیم، و پیش خودم هم فکر میکردم که طرّاح آن شکل اتمها هم شاید بهتر بود ازسر صبر و آرامآرام افلاطون میخواند، پیشازاینکه بخواهد به کار درستکردن آن اشکال بپردازد؛ شاید هم اصلاً بهتر بود شاگردمدرسۀ ماکسیمیلیان میشد!
امّا حالا، بیآنکه دوباره درست بدانم چگونه، با فکر بزرگی در فلسفۀ طبیعی یونانی آشنا شده بودم، که پلی میان دوران باستان و دوران جدید میزد و توان عظیم خود را از زمان نوزایی بهبعد آشکار کرده بود. این جهتی که فلسفۀ یونانی در آن حرکت میکرد، یعنی نظریّۀ ذرّهای لوسیپ و دموکریت را، مادّیگرای مینامند. هرچند ازنظر تاریخی این اسم درست است، ولی امروز هم بهآسانی اشتباه فهمیده میشود، چون کلمۀ مادّیگرای در سرتاسر سدۀ نوزدهم رنگ کاملاً خاص خود را گرفته بود، که بههیچوجه با سیر فلسفۀ طبیعی یونانی سازگاری ندارد. اگر این نکته را به یاد بیاوریم که اوّلین پژوهشگر دوران جدید که دوباره به سراغ نظریّۀ ذرّهای رفته بود، عالم کلامی و فیلسوف سدۀ هفدهم، گاسندی بود، که بهیقین هم با این کار غرضش این نبود تا به نزاع با تعالیم کلیسا برود، و برای خود دموکریت هم، اتم همان الفبایی بود که با آن پیدایی جهان را معیّن میکردیم، و نه محتوای آن را، آنوقت میتوان از این تفسیر نادرست نظریّۀ ذرّای کهن احتراز کرد. مادّیگرایی سدۀ نوزدهم، بهعکس، رشدش بر مبنای افکاری از نوع دیگر بود، که مشخّصۀ دوران جدید است و ریشه در آن تقسیم دکارتی جهان به واقعیّت عینی و واقعیّت فکری دارد.
- علم و آموزش سنّتی
جریان عظیم علم و فنّاوری، که زمانۀ ما آکنده از آن است، از دو منبع سرچشمه میگیرد که در حوزۀ فلسفۀ باستان قرار دارد، و حتّی اگر هم دراینمیان دیگر جریانها به این جریان پیوسته باشد، و بر آن جریان عظیم بارورکننده، چیز دیگری افزوده باشد، باز آن سرچشمه آنقدر عیان است که ردّ آن را می توان احساس کرد. پس در اینجا هم پژوهندۀ علوم اتمی میتواند از آموزش سنّتی فایدهای ببرد. امّا حقیقت این است که انسانهایی که دل درگرو این دارند تا با آموزشی بیشتر عملی جوانان را برای ورود به صحنۀ زندگی آماده کنند، باز میتوانند معترض شوند که بلدبودن آن مبانی فکری چندان هم برای زندگی عملی ثمری ندارد. و همانها هم شاید باز بگویند باید مهارتهای عملی زندگی امروزی را آموخت، یعنی زبانهای نو، روشهای فنّی تازه، مهارت در تجارت و محاسبه را کسب کرد، تا بتوان در زندگی موفّق شد؛ و آموزش سنّتی هم تاحدودی فقط زینت است، زرقوبرقی است که فقط شمار اندکی ازپس آن برمیآیند، یعنی کسانی که سرنوشت برایشان صحنۀ زندگی را آسانتر از دیگران کرده است.
شاید این حرف درمورد خیلیها درست باشد، برای آن کسانی که فقط میخواهند حرفهای عملی داشته باشند، و خودشان هم علاقهای ندارند تا در سروساماندادن زمانۀ ما سهمی داشته باشند. امّا کسی که به این کار رضایت نمیدهد، کسی که در رشتهای، چه فنّی باشد، چه پزشکی، میخواهد مبانی آن چیزها را بداند، آن کس دیریازود با این میراث دوران باستان رودررو میشود، و اگر هم از یونانیان فکر اصولی، پرسش اصولی را آموخته باشد، آن کس در کار خودش از این راه امتیازی نصیبش میشود. گمان میکنم برای مثال از آثار ماکس پلانک – که خود او هم دانشآموز همین مدرسه بوده است – بهروشنی میتوان دید که مدرسۀ سنّتی بر فکر او تأثیر گذاشته و آن را بارور کرده بود. شاید هم بتوانم در اینجا به تجربۀ خاص خودم بپردازم که سهسال پس از پایان تحصیلات متوسّطه برایم روی داد. در آن زمان در گوتینگن دانشجو بودم و با یکی دیگر از همکلاسیهایم از پرسش دربارۀ عینیّت اتم حرف میزدیم که از زمانی که به مدرسه میرفتم در سرم بود و بهنظر هم معمّایی بود حلنشده که هنوز هم در پس آن پدیدههای طیفنمایی بود، که در آن روزها هنوز چندان روشن نبود. این دوست از آن تصاویر عینی دفاع میکرد و میگفت که باید روزی به کمک فنّاوری جدید اصلاً میکروسکوپی با قدرت تفکیک زیاد بسازیم، مثلاً میکروسکوپی که با تابش گاما بهجای نور معمولی کار کند. آن وقت دیگر میتوان شکل اتم را بهراحتی دید، و در آن زمان هم آن تأمّلات من برضدّ عینیّت آن تصاویر، دیگر بهقطع نقش بر آب شده است.
این اعتراض ناراحتی عمیق من را برانگیخت. ترس من از این بود که در این میکروسکوپ فرضی باز همان قلّابها و قزنقفلیهای کتاب درسیام دیده شود، و من هم اینجا ناچار شوم بهسبب آن تناقضی که بهظاهر این تجربۀ فکری با تصوّرات بنیادی فلسفۀ یونانی پیدا میکند، ازنو به مسئله فکر کنم. در این وضع، آموزشی که در فکر اصولی در مدرسه بهدست آورده بودیم، خیلی بهکمکم آمد، بهطوریکه برایم انگیزهای شد تا با راهحلّهای اثباتنشده و نصفهنیمه کنار نیایم. همینجا بود که آن اندک سوادم از فلسفۀ طبیعی یونانی، که پیشترها به آن رسیده بودم، برایم فایدۀ زیادی داشت.
وقتی در زمانۀ خود از ارزش آموزش سنّتی حرف میزنیم، شاید هم دیگر اصلاً نتوانیم بگوییم رابطۀ ما با علم در فیزیک اتمی جدید موردی یکتاست و ما هم در جاهای دیگر در علم، در فنّاوری یا در طبّ، با این پرسشهای اصولی، دیگر چندان سروکار نخواهیم داشت. این ادّعا بهایندلیل نادرست است، چون بسیاری از رشتههای علمی در اساس خود با فیزیک اتمی پیوند نزدیک دارد. پس در آنجا هم سرانجام به همان پرسشهای اصولی فیزیک اتمی میرسیم. بنای شیمی بر بنیان فیزیک اتمی افراشته شده است، اخترشناسی جدید با فیزیک اتمی نزدیکترین رابطه را دارد، و اصلاً نمیتواند بدون فیزیک اتمی بهجلو برود. حتّی امروز میان زیستشناسی و فیزیک اتمی پلهایی زده شده است. در دهههای اخیر پیوندهای میان علوم مختلف بهمیزانی بسیار بیشتر از گذشته عیان شده است. در خیلی از جاها میتوان نشانههای آن سرچشمۀ مشترک را دید و آن سرچشمۀ مشترک هم دستآخر جایی در همان فکر دوران باستان دارد.
- عقیده به وظیفه
با این نتیجهگیری دوباره بهتقریبی به همان نقطۀ شروع حرفم برگشتم. در سرآغاز فرهنگ مغربزمین پیوند نزدیک میان پرسش اصولی و اقدام عملی قرار دارد، که کار یونانیان است. همۀ نیروی فرهنگ ما، حتّی امروز بر این پیوند استوار است. همۀ پیشرفتهای ما بهتقریبی امروز هم از آن ناشی میشود، و بهاین معنا، پذیرش آموزش سنّتی، بهسادگی بهمعنای پذیرش مغربزمین و توان آن در ساخت فرهنگ است.
امّا آیا مدرسهای، مانند همین مدرسۀ ماکسیمیلیان، میتواند اصلاً ازپس وظیفهای که ما در اینجا از آن مطالبه میکنیم برآید، یعنی با تدریس زبانهای کهن و تاریخ کهن، این احساس را در ما بیدار کند تا در راه استحکام این پیوند، که دشواریهای بیاندازه دارد، یعنی پیوند میان طرح پرسش اصولی و عمل، باهمۀ توان عمل کنیم؟ آیا میتواند در ما به این پیوند در واقع جان دهد؟ و اصلاً از آنچه در مدرسه میآموزیم، چقدرش باقی میماند؟ آیا بهنسبت همۀ کار و زحمتی که در مدرسه میکشیم، چیزی که باقی میماند خیلیخیلی کم نیست، و آیا اصلاً آموزشی سریعتر در مهارتهای عملی ارجح نیست؟ صادق باشیم و یکبار دیگر مرور کنیم و ببینیم چه تصوّراتی از آن زمانها از درس مدرسه در یادمان مانده است. شاید یکیدوتا از جزئیّات «جنگ سزار در گالین» که خیالمان را به حرکت وا میدارد، یا لشکرکشی پرمشقّت زنوفون به آسیایصغیر. بعد هم از تاریخ سدههای میانه، یکی دو تصویر. یکی از بهترین معلّمهای ما، آقای پاور، متوجّه شده بود که برای آنکه سال تاجگذاری پادشاهان، فتوحات آنها، و شکستهای آنها را از این راه برای ما پرجاذبه کند، تصویری از زندگی در هریک از شهرهای قرونوسطی برایمان بکشد که آن وقایع در آنجا روی میداد: چگونه مردم حرکت میکردند، لباس میپوشیدند، غذا میخوردند، و چه فکری در سر داشتند. و بعد هم یکیدوجا از تراژدیهای یونانی، که بدبختانه برگردان آنها به زبانهای دیگر خیلی دشوار است، و مسلّماً هم نقلهایی دربارۀ ادیسه و قهرمانان یونانی. اثبات قضایا در هندسه هم بر من تأثیر عمیقی برجای گذاشت. امّا از آن سواد ما بهطورکلّی، در واقع آن چیزی باقی ماند که بعدها ناگزیر بودیم در کارمان به دیگران منتقل کنیم. یعنی شاید بشود گفت توشۀ اندکی برایمان ماند. امّا حالا سؤال میکنم که آموزش سنّتی چیست، و اصلاً آموزش یعنی چه؟ و شما هم میدانید: آموزش آن چیزی است که وقتی همۀ آن چیزهایی را که پیشتر آموختهایم، فراموش کرده باشیم، باقی میماند. یعنی اینکه، همانطورکه شما هم میدانید، آموزش همان درخششی است که در یاد ما از آن زمانهایی میماند که به مدرسه میرفتیم، که بعدها هم در زندگی ما به کارش امتداد میدهد. این هم فقط درخشش جوانی نیست، که مسلّماً هم به همۀ این دوره تعلّق دارد، بلکه درخششی است که از اشتغال با چیزهای مهمّ برمیخیزد؛ فضایی که در آن حرف از شاعران یونانی و پادشاهان رومی است، که در آن حرف از تندیسهای فیدیاس در کتاب تاریخ است، از موسیقی در ارکستر مدرسه است، که برای ما یاد هایدن و موتسارت را زنده نگاه میدارد، شعر شیلر است، که آنکه از همه در کلاس مستعدّتر است، پای تابلو میخواند. مسلّم است که درس مدرسه گاهی هم خشک است و حوصلۀ ما را هم میبرد، که همۀ ما آن را قبول داریم. معلّمها آن هیئتهای آرمانی نیستند و نه دانشآموزان ملک. امّا دوران مدرسه یک کلّ است، همه چیز است، آن چیزی است که ما در آن زمان انجام میدادیم، آن چیزی است که بهنحوی دنیای معنوی درسومشق آن را معیّن کرده است. پس ما هم، اگر میخواهیم از تأثیر این مدرسه بر خودمان حرف بزنیم، نباید فقط به آن ساعتهای درس فکر کنیم، بلکه باید به معلّمهایمان، و این بنای بزرگ در شوابینگ فکر کنیم. این تأثیر بهگمان من بیش از اینهاست. وقتی در زمان جنبش جوانان با دوستان بیرون کنار دریاچههای استرن میرفتیم، و در زیر چادر اشعاری از «هیپریون» هولدرلین میخواندیم، وقتی در یکی از قلّههای کوههای فیشتل «نبرد هرمان» از فونکلایست را میخواندیم، وقتی دور آتشی که شبها دور چادر روشن میکردیم، شاکون باخ یا منوئتی از موتسارت میزدیم، همیشه در چنبرۀ آن هوای معنوی مغربزمین بودیم، که در آن به مدرسه رفته بودیم، که خود آن بخشی از زندگی ما شده بود. پس پذیرش آموزش سنّتی، پذیرش مغربزمین هم هست، پذیرش فکر آن است، پذیرش دین آن است، و پذیرش تاریخ آن است.
امّا حالا هم، پس از آنکه در سالهای اخیر مغربزمین قدرت و اعتبارش اینچنین بد از کفش رفته است، آیا هنوز هم بر ما حقّی باقی مانده است؟ دراینباره عجالتاً باید گفت که در اینجا اصلاً حرف از حقّ و امثال آن نیست، بلکه حرف از این است که ما چه میخواهیم. همۀ جنبوجوش مغربزمین از بینش نظری آن نشأت نمیگیرد، که بر اساس آن شاید پیشینیان ما خود را محقّ دانسته باشند تا به عمل دست بزنند، بلکه اصلاً از جای دیگری میآید: در این موارد همیشه عقیده در سرآغاز است و همیشه هم بوده است، و مقصود من هم فقط عقیده به مسیحیّت نیست، عقیده به آن انتظام معنادار جهان که خداوند به ما داده است، بلکه خیلی هم ساده عقیده به وظیفۀ خود ما در این دنیا هم هست. عقیده هم مسلّماً به این معنا نیست که اینیاآن چیز را حقیقت بدانیم، بلکه عقیده همیشه به این معناست: عزمم را به این کار جزم کردهام، پس زندگیام را بر آن مینهم. وقتی کلمب سفر اوّلش به غرب را آغاز کرد، گمان میکرد که زمین گرد است و آنقدر کوچک که بتواند آن را دور بزند. او این نکته را فقط نظراً درست نمیدانست، بلکه زندگی خود را بر آن گذاشته بود. در تاریخ اروپا در جهان، آنچنانکه فرایر بهتازگی نشان داده است، و از این چیزها هم در آن میگوید، بهحق هم از این فرمول قدیمی استفاده شده است: «ایمان دارم تا بفهمم»، و فرایر هم آن را به این سفرهای اکتشافی با اضافهکردن چیزی به آن تعمیم میدهد: «ایمان دارم، تا عمل کنم، عمل میکنم، تا بفهمم». این صورتبندی نه فقط با اوّلین سفر به دور دنیا سازوار است، بلکه با همۀ علم مغربزمین هم سازوار است، و حتّی با همۀ مأموریّت مغربزمین. این صورتبندی، آموزش سنّتی و علم را دربر میگیرد؛ و اینجا هم جایی است که دیگر برای فروتنی محلّی نیست: یکنیمه از دنیای امروز ما، یعنی غرب، قدرتی بیسابقه پیدا کرده است؛ و برای این کار هم فکر مغربزمین را، تسلّط بر نیروهای طبیعی و استفاده از آنها با علم را، از راهی که تاکنون بر ما شناختهشده نبود، به حوزۀ عمل برد؛ نیمۀ دیگر دنیا، شرق، با اعتماد به نظریّههای علمی فیلسوفی اروپایی و اقتصاددانی ملّی موجودیّت خود را حفظ کرده است. کسی نمیداند آینده چه پیش خواهد آورد، و چه قدرتهای فکریای جهان را اداره خواهند کرد، و ما هم میتوانیم کارمان را فقط با این آغاز کنیم که ما به چیزی ایمان داریم و چیزی هم میخواهیم.
ما میخواهیم دوباره زندگی معنوی در اینجا شکوفا شود، بازهم در اینجا، در اروپا افکاری رشد کند که چهرۀ جهان را مشخّص میکند. ما زندگی خود را بر سر این میگذاریم تا بههمان میزان هم که سرچشمههای خود را بهیاد میآوریم، و دوباره راه بر تعاملی سازوار میان نیروهای سرزمین خود مییابیم، شرایط بیرونی زندگی اروپایی هم از آنچه در پنجاهسال گذشته بوده است، بهروزی بیشتری بیابد. ما میخواهیم جوانان ما باوجود همۀ سردرگمیهای در بیرون، در فضای معنوی مغربزمین رشد کنند، تا به سرچشمههای نیرویی دست یابند که بیش از دوهزار سال است که آبشخور سرزمین ماست. اینکه در جزئیّات چه پیش خواهد آمد، در درجۀ دوم دغدغۀ ماست. اینکه ما آموزش سنّتی را بپذیریم، یا شکل دیگری از نظام آموزش را، آن چیزی نیست که اهمیّتی قطعی داشته باشد. آنچه میخواهیم این است که درهرصورت و پیشاپیش از همه، فکر مغربزمین را بپذیریم.
ورنر هایزنبرگ
فهم از طبیعت در فیزیک امروزی
ضمیمۀ منابع تاریخی
گردآوری ارنستو گراسی (نسخۀ انگلیسی)*
*ضمیمۀ تاریخی و فهرست مطالب در این نشانی است:
https://drive.google.com/file/d/1iqeMevQ-vmhY1B_EfvzMUx4yNq_tWpP-/view?usp=sharing
[i] اختلاف اندکی میان نسخۀ «آن سوی مرزها»، که در آنجا هم این نوشته آمده است، و نسخۀ «فهم از طبیعت در فیزیک امروزی» وجود دارد، و زیرعنوانها هم فقط در این نسخه آمده است، که ما هم بهاقتباس از آن ، آنها را در اینجا ذکر کردیم. (یادداشت بر نسخۀ فارسی)
سخنرانی در همایش فرهنگستان هنرهای زیبا در مونیخ در تاریخ هفدهم نوامبر1953، انتشار اوّلیّه در: ورنر هایزنبرگ، فهم از طبیعت در فیزیک امروزی، دایرهالمعارف آلمانی روولت، جلد هشتم، هامبورگ، 1955، ،صفحات 23-7. (یادداشت بر نسخۀ آلمانی در کتاب دیگر هایزنبرگ «آن سوی مرزها»)
[ii] اشاره به نظر شوپنهاور است. (یادداشت بر نسخۀ فارسی)
[iii] اشاره به مصائب عیسی علیهالسلام است. راه صلیب هم همان Chemin de la Croix است، که لفظبهلفظ با آن مطابقت دارد. (یادداشت بر نسخۀ فارسی)
iv سخنرانی ایرادشده در دوازدهم فوریۀ 1952 در سنتگالن. انتشار اوّلیّه در مجلّۀ: اونیورسیتاس، دورۀ نهم، سالشمار: 1954، دفتر سوم، صفحات 225 تا 236 (شرکت انتشارات علمی، بامسئولیّت محدود، اشتوتگارت)، (یادداشت بر نسخۀ آلمانی)
V اختلاف اندکی میان نسخۀ «آن سوی مرزها»، که در آنجا هم این نوشته ذیل عنوان: «سخنرانی در جشن صدمین سال دبیرستان ماکس در مونیخ در تاریخ سیزدهم ژوئیّۀ 1949» آمده است، و نسخۀ کنونی ما وجود دارد. آن بخشهایی هم که با حروف ریزتر آمده است، فقط در نسخۀ «آنسوی مرزها» آمده است. آموزش سنّتی هم اشاره به نظامی دارد که در آن زبانهای باستانی هم در نظام متوسّطه تدریس میشود. (یادداشت بر نسخۀ فارسی).
انتشار نخستین در: فهم از طبیعت در فیزیک امروزی، دایرهالمعارف آلمانی روولت، جلد هشتم، هامبورگ، صفحات 36 تا 46. (یادداشت بر نسخۀ آلمانی)