ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها (گرایش به انتزاع در هنر و علم جدید)

  ورنر هایزنبرگ: آن‌سوی مرزها: مجموعۀ گفتارها و نوشته‌ها: گرایش به انتزاع در هنر و علم جدید*

Werner Heisenberg: Schritte über Grenzen (Gesammelte Reden und Aufsätze), Piper, 1984

Die Tendenz  zur Abstraktion in moderner Kunst und Wissenschaft

 Schritte über Grenzen: gesammelte Reden und Aufsätze

ورنر هایزنبرگ. آن‌سوی مرزها. مجموعۀ گفتارها و نوشته‌ها. پی‌پر، ۱۹۸۴(نسخۀ فارسی)

 

نسخۀ فارسی PDF (eBook) 

Werner Heisenberg Schritte über Grenzen ورنر هایزنبرگ آن سوی مرزها …

 

ص 226

ورنر هایزنبرگ: گرایش به انتزاع در هنر و علم جدید

Die Tendenz  zur Abstraktion in moderner Kunst und Wissenschaft

 

موضوع کلّی هم‌نشست امروز این است: اهمیّت شناخت علوم جدید- طبِ، فیزیولوژی، فیزیک- در هنر و در آموزش هنر، و بیش از همه در موسیقی و آموزش موسیقی. من هم نمی‌خواهم به وجه فنّی این موضوع در این‌جا بپردازم. مسلّم است که برای یک فیزیک‌دان این کار هم ممکن است تا با صوت‌شناسی جدید، برای متال با تولید صدا در ابزارهای الکترونیک، آغاز کند و نتایجی را که آن برای موسیقی درپی خواهد داشت، بررسی کند. امّا به‌جای این کار می‌خواهم به موضوع بیشتر از نظر اصولی، و یا شاید از نظر فلسفۀ فرهنگ، بپردازم و این پرسش را مطرح کنم که آیا بر گرایشهایی که درهنر جدید یا به‌طور خاص‌تر در موسیقی جدید پدید آمده است، و عموماً هم به‌نظر ما نامفهوم و غریب می‌رسد، می‌توان مانندی در شکلی از پدیده‌های علم جدید یافت- و غالباً هم چنین ادّعا می‌شود-، و آیا با این مقایسه در علم جدید، می‌توان چیزی دربارۀ این رویدادهای غریب آموخت. امّا در اینجا هم موضوع اشکال منفرد یا فنون هنر و علم جدید در میان نیست، بلکه بیشتر شکل کلّی آنها مطرح است. غالباً گفته می‌شود که هنر امروزی از هنر قدیم انتزاعی‌تر است، یعنی خود را از زندگی هرروز ما بیشتر گسسته است، و این هم با علوم و فنون جدید مرتبط است، که در آن این امر در بالاترین میزان خود مصداق دارد. امّا اکنون می‌خواهم برای لحظه‌ای این مطلب را کنار نهم که تا چه حدّ اصطلاح "انتزاعی" می‌تواند این پدیده‌ها را در هنر امروزی مشخّص کند. مسلّم این است که در علوم جدید انتزاع اهمیّتی قطعی دارد. به‌همین سبب هم می‌خواهم این فرایند را به‌اختصار نشان دهم، جبر درونی آن را روشن کنم و نشان دهم که این فرایند در پیشرفت علوم جدید اهمیّتی قطعی داشته است؛ و همچنین بیفزایم که هیچ‌کس پیدا نمی‌شود که به پیشرفت علم دل‌بستگی داشته باشد، امّا در دلش بخواهد که این فرایند به‌عقب برگردانده شود. و سپس می‌کوشم تا نشان دهم که آیا در سیر هنر جدید هم چیزی همانند این روی می‌دهد یا روی داده است. من در اینجا به این بسنده می‌کنم تا این مقایسه را، که بسیار از آن حرف است، درست‌تر از آنچه عموماً صورت می‌گیرد، انجام دهم. امّا بر این نکته هم باید تأکید کنم که من به‌خصوص شایستگی پاسخ به این پرسش را ندارم، زیرا که سیر هنر را تنها از دست‌دوم می‌شناسم، و خود شخصاً آن را عمیقاً مطالعه نکرده‌ام و به همین سبب هم رویاروی با این خطرم که داوریم از روی سطحی‌نگری باشد. و همچنین این نکته هم بر من روشن است که من با کار مقایسه، تنها به بخش کوچکی، و شاید کم‌اهمیّتی از خوزۀ گستردۀ "هنر انتزاعی" می‌توانم بپردازم. امّا شاید هم انگیزه‌ای بر بحث در این باره شود.

 گرایش به انتزاع در علوم جدید را با مثالی از تکامل زیست‌شناسی آغاز می‌کنم. پیشتر، شاید در پایان سدۀ هجدهم، زیست‌شناسی از دو رشتۀ فرعی جانورشناسی و گیاه‌شناسی تشکیل شده بود؛ و دانشمندان هم صورت‌های گوناگون موجودات زنده را برمی‌شمردند، مشابهت‌ها و تفاوت‌های آنها با یکدیگر را مشخّص می‌کردند، خویشاوندی آنها با یکدیگر را معیّن می‌کردند و می‌کوشیدند تا در انبوه رویدادها نظامی برپا کنند. امّا همین علم، که مستقیماً به حیات توجّه می‌کرد، نمی‌توانست درپی دیدگاه‌های واحدی نباشد، که براساس آنها بتوان اشکال مختلف حیات را یکجا دریافت. حتّی کسی همچون گوته هم، که به قول خودش از هرگونه انتزاعی بیم داشت، درپی گیاه‌ نخستینی، و یا بهتر است بگوییم نمونۀ نوعی گیاهی بر‌آمد، که دیگر گیاهان هم از آن اشتقاق پیدا کرده باشد و هم از آن، همۀ دیگر گیاهان را بتوان فهمید. و شیلّر هم ناگزیر شد تا به‌خود زحمت زیادی بدهد تا بر گوته این نکته را روشن کند که گیاه نخستین، یک مثال، یعنی همان مثال گیاه است، که خود این کار هم به معنای انتزاع است. گذشت زمان آن وجه مشترک میان موجودات زندۀ گوناگون را ابتدا در کارکردهای متفاوت حیاتی یافت، یعنی در سوخت‌و‌ساز، تولیدمثل، و مانند آنها. و سپس درپی فرایندهای فیزیکی-شیمیایی برآمد، که از راه آنها در ارگانیسم چنین کارایی‌هایی ممکن می‌شود، و به‌همین سبب ناگزیر شد تا به‌سوی فهم از کوچک‌ترین اجزاء ارگانیسم، و زیست‌شناسی مولکولی پیش رود. آن ساختار بنیادی مشترک میان همۀ موجودات زنده هم سرانجام در زمان‌های اخیر در یک مولکول رشته‌ای، یعنی در اسید نوکلئیک شناسایی شد، که آن را می‌توان با میکروسکوپی با قدرت تفکیک بالا مشاهده کرد و آن را جزء سازندۀ بنیادی هر مادّۀ زنده به‌حساب آورد. بر این مولکول رشته‌ای، که نیازی به دانستن جزئیّات آن در اینجا مسلماً نیست، همۀ میرات ژنتیکی ارگانیسم مورد مطالعۀ ما به‌زبان شیمیایی ثبت است، و بر اساس این ثبت است که در فرایند تکثیر، موجودات زندۀ نو ساخته می‌شود. امّا در اینجا می‌توانیم، درصورتی‌که بخواهیم، این مولکول رشته‌ای را، اسید نوکلئیکی را، با گیاه نخستین گوته مقایسه کنیم. امّا از این پس دیگر زیست‌شناسی مولکولی به این معناست که به فورمول‌های پیچیدۀ ساختاری شیمیایی بپردازیم، که با آنها هم دیگر به‌یقین نمی‌توان آن رابطۀ مستقیمی را برقرار کرد، که پیشتر با موجودات رنده داشتیم.

از همین تکامل تاریخی که به‌اختصار بیان کردیم می‌توان به‌روشنی آن عناصری را شناخت که مسئولیّت گرایش به انتزاع را برعهده دارد. فهمیدن به معنای شناخت ربط‌ است، و مورد منفرد را به‌عنوان حالت خاص از چیزی کلیّ‌تر دیدن. گام به‌سوی کلیّ‌تر همواره اولّین گام در راه انتزاع است، و درست‌تر بگوییم: مرحلۀ بعدی بالاتر در انتزاع است. امّا چون کلّی‌تر انبوه چیزهای منفرد گوناگون را، یا فرایندها را ذیل دیدگاهی واحد به هم می‌پیوندد، و درعین‌حال هم از برخی از خصیصه‌های کم‌اهمیّت‌تر صرف‌نظر می‌کند، پس به بیان دیگر به انتزاع می‌پردازد.

فرایندی به‌مانند همانچه در بالا ترسیم کردیم در دیگر رشته‌های علوم، مانند شیمی و فیزیک هم جریان دارد. امّا من در اینجا می‌خواهم از تکامل آنها تنها به دو واقعه در جریان پیدایی فیزیک اتمی جدید بپردازم، تا آنکه اندکی بعد بتوانم برای مقابسه با تکاملی در هنر، که شاید متناظر با آن باشد، بپردازم. در سدۀ ما دو گسترش بسیار بزرگ در فیزیک اعمال شده است: با بازخوانی ساختار زمان-مکان با نظریّۀ نسبیّت، و با صورتبندی در فیزیک اتمی از قوانینی که در نظریّۀ کوانتومی معتبر است. در هر دو مورد آن فیزیکی که ازنو پدیدار شده است بسیار ناروشن‌تر از پیش است و به این معنا با این کار گامی از انتزاع از مرتبه‌ای بالاتر در فیزیک برداشته شده است. به‌علاوه در هر دو مورد – و این به‌خصوص آن چیزی است که می‌خواهم اینجا نشان دهم – از گام در مرحلۀ بالاتر انتزاع، مرحلۀ میانی‌ای از دودلی و سردرگمی‌ای برخاسته است، که چند سالی هم به‌درازا کشیده است. امّا حالا می‌خواهم اینجا این مرحلۀ میانی را بهتر بنمایم. در نظریّۀ نسبیّت دودلی زمانی آغاز شد که کوشیدیم تا حرکت زمین در فضا را با وسایل الکترومغناطیسی نشان دهیم. مفهوم حرکت روشن نبود. معلوم نبود که منظور، حرکت زمین نسبت به خورشید بود، یا نسبت به دیگر کهکشان‌ها یا نسبت به فضا ؟ و اصلاً آیا چیزی به‌نام حرکت نسبت به فضا وجود دارد؟ از این پس هم مفهوم هم‌زمانی روشن نبود. این پرسش به‌این ترتیب مطرح شد: وقتی می‌گوییم که رویدادی مثلاً در سحابی آندرومدا با رویداد دیگری بر روی زمین هم‌زمان است، آیا اصلاً می‌دانیم که معنای این حرف چیست؟ چنین احساس می‌شد که معنای این حرف را دیگر نمی‌دانیم، امّا در وضعی هم نبودیم تا روابط واقعی دقیق را صورتبندی کنیم. بدتر از این وضع همان مرحلۀ تردید و سردرگمی بود که با پیدایی مکانیک کوانتومی همراه بود. در اینجا اگرچه می‌توانستیم مسیر الکترون را در اتاقک ابر دنبال کنیم، یعنی آنکه آشکارا الکترون و مسیر الکترون وجود داشت، امّا در اتم نشانی از مسیر الکترون وجود نداشت. این احساس را هم داشتیم که دیگر به‌درستی نمی‌دانستیم که کلماتی مانند "مکان" یا "سرعت" الکترون در اتم به جه معنایی است، امّا مدّت‌ها هم بود که دیگر در وضعی نبودیم تا به شیوه‌ای منطقی دربارۀ رویدادها در درون اتم حرفی بزنیم. این مرحلۀ ابهام و سردرگمی تا زمان پیدایی نظریّۀ کوانتومی بیست‌و‌پنج سال طول کشید، و به هیچ‌وجه هم مرحله‌ای نبود که به سرعت بتوان آن را پشت سر گذاشت. شاید در اینجا هم بد نباشد تا چند کلمه‌ای در بارۀ کسانی بگوییم که در این علم کار می‌کردند. آنها همگی به سبب این سردرگمی نومید بودند، و می‌دانستند که از آن هیچ شناخت ماندگاری عاید نخواهد شد. هیچ کس هم در این سودا نبود تا فیزیک قدیم را ویران و یا نفی کند. امّا فیزیک‌دانها خود را در برابر کاری یافتند که از آن دیگر گزیری نداشتند: سرانجام هم باید این کار ممکن باشد تا بتوان به زبان منطقی دقیقی گفت که در درون اتم چه می‌گذرد. چنین کاری هم دیگر با مفاهیم فیزیک قدیم به‌طور آشکار امکان نداشت. امّا محتوایی هم وجود داشت، یعنی همان نتایج تجربه‌های بسیار بر روی اتم، که باید بدانها سامان می‌دادیم. آن ارتباط درونی آشکار، که میان این تجربه‌ها وجود داشت، باید به‌روشنی بیان می‌شد. و این کار هم برای مدتّی مدید دشوار می‌آمد. امّا همین‌که فیزیک‌دانها به کامیابی‌ای رسیدند، به‌ناگاه چنین احساس کردند که در علمشان دوباره نظمی پابرجاست. آشکارشدن آن نظم نوین برای فیزیک‌دان‌هایی که دست در این کار داشتند، خاطره‌ای شگفتی‌آور و از یادنرفتنی شد. و آنهایی که در حوزه‌های حسّاس دست‌اندر‌کار بودند، به ناگاه دریافتند که در اینجا چیزی بسیار نو و کاملاً به‌دور از انتظار روی داده است. امّا من هم نمی‌خواهم در اینجا بیش از این به ترسیم این خاطرات بپردازم. امّا یک نکتۀ دیگر به‌جا مانده که می‌خواهم آن را هم بگویم، زیرا که برای مقایسۀ بعدی ما مهمّ است. ریاضیات، و به‌خصوص صورت نو و فنّی‌شدۀ آن، یعنی اجرای آن در ماشین‌های محاسبۀ الکترونیکی، در همۀ این فرایندها اهمیّتی ثانوی و فرعی داشت. ریاضیات آن صورتی است که ما در آن فهم خود از طبیعت را بیان می‌کنیم؛ امّا ریاضیات در اینجا محتوای آن نیست. گمان می‌کنم که اگر در علم بر اهمیّت عناصر صوری بیش از اندازه بیفزاییم، به سوء‌فهمی از آن می‌رسیم، و این نکته در مورد سیر هنر هم در جایی حسّاس مصداق دارد.

امّا حالا می‌خواهم پس از آنکه به‌اختصار آن تصاویر را نمایاندیم، به سراغ همان مقایسه‌ با فرایندهایی بروم که در سیر هنر پدیدار شده است. در ابتدا می‌خواهم به همان مسئله‌ای که در بالا اشاره کردم، یعنی به صورت و محتوا، بپردازم، که در اینجا به گمان من جایگاهی مرکزی دارد. این هم درست است که هنر کاری غیر از علم دارد. درحالی‌که علم به توضیح می‌پردازد، و فهمی به دست می‌دهد، هنر کارش این است که بنمایاند، روشنایی بتاباند، بنیاد زندگی بشری را روشن کند. امّا با این حال مسئلۀ صورت و محتوا در هر دو رشته یکسان مطرح می‌شود. پیشرفت هنر به این شیوه است که درآغاز، روند تاریخی کندی، که زندگی انسان‌ها را تغییر می‌دهد، بی‌آنکه فرد بتواند چندان تأثیری بر آن داشته باشد، محتوای تازه‌ای باخود می‌آورد. این محتوا در دوران باستان همان درخشش خدایان در صورت پهلوانان است، در پایان سده‌های میانه اطمینان‌ خاطر دینی است، در پایان سدۀ هجدهم دنیای احساس است، که ما آن را با روسو و "ورتر" گوته می‌شناسیم، هر هنرمند صاحب‌ذوقی می‌کوشد تا این محتوا را روشن‌تر بنمایاند، یا شکلی بدان بدهد که بر گوش فهم‌پذیرتر باشد، و بر این کار هنرمند به مصالحی که هنرش با آن سروکار دارد، به رنگ‌ها یا ابزارها، این امکان را می‌دهد تا برای بیان چیزی نو به‌چنگ آورد. این بازی، یا بهتر است بگوییم این کشمکش میان محتوای بیان و محدودیّت ابزار بیان، به نظرم – هم‌چنان‌که در علم نیز این چنین است- همان پیش‌شرط اجتناب‌ناپذیر است تا هنر واقعی پدیدار شود. امّا اگر محتوایی نباشد که بر نمایاندن خود اصرار ورزد، در آن‌صورت زمینه‌ای هم نخواهد بود که هنر بتواند بر آن رشد کند. و اگر محدودیّت ابزار بیان درکار نباشد، یعنی اگر برای مثال در موسیقی بتوانیم هر صدایی را ایجاد کنیم، دیگر این کشمکش هم نخواهد بود، و کوشش هنرمند تاحدودی به‌عبث خواهد گرایید.

امّا اکنون که این مطلب را می‌دانیم، چگونه باید در مورد سیر هنر نو داوری کنیم، و چگونه می‌توان آن را با تکامل علم جدید مقایسه کرد؟ آنچه امّا در اینجا به چشم می‌آید، همان تفاوت‌های جدّی است. این نکته هم بر همگان آشکار است که جهاتی خاص در هنر جدید از راه نفی برخی از صورت‌ها تعریف می‌شود؛ به‌همین سبب هم از موسیقی "بی‌آهنگ" یا از نقّاشی "بدون موضوع" حرف در میان است. در اینجا مسلمّاً حرف از محتوا نیست، و از صورت تنها در شکل نفی آن حرف است. وضعی این چنینی مسلماً در علم پدیدار نشده است. و اگرچه گاه از فیزیک غیرکلاسیک حرف در میان بوده است، امّا هیچ‌کس آن را در شمار رشته‌ای علمی نیاورده است. نبود برخی از صورت‌ها، به گمان من، هرگز نمی‌تواند شاخصۀ واقعی هنر یا علم باشد؛ زیرا که این نکته هم در ماهیّت این کوشش‌های فکری است تا محتوا را شکل دهیم، و همچنین صورت‌ها را بسازیم. امّا مسلّم است که شاخه‌های بزرگ هنر جدید هم طور دیگری، به‌غیر از راه نفی صورت، شناخته شده است.

امّا در اینجا تفاوت دیگری هم آشکار می‌شود. در علم جدید طرح پرسش همواره از راه فرایندی تاریخی است؛ یعنی کوشش دانشمندان بر پاسخ به آن سؤالات بوده. به نظر می‌رسد که در هنر جدید طرح پرسش خود دارای ابهام است. یا آنکه می‌توانیم آن را اینگونه هم صورتبندی کنیم: در علم هرگز این پرسش موضوع بحث نیست، که چه‌چیز باید روشن شود، بلکه حرف از این است که چگونه باید روشن شود؛ در هنر به‌عکس این روزها این معضل پدیدار شده است که چه‌چیز را باید بنمایانیم، که بر آن هم به‌جای آنکه شمار اندکی پاسخ باشد، شمار زیادی پاسخ است. در هنر جدید، به‌عکس علم جدید، گاهی چنین به‌نظر می‌رسد که محتوا، که باید آن را بنمایانیم، خود موضوع بگومگو باشد، یا اصلاً ملموس نباشد. اگر بخواهیم این پرسش را پاسخ دهیم که چرا در هنر جدید همه چیز متفاوت با علم جریان دارد، باید با همۀ دقّت هم پرسش دربارۀ محتوا را مطرح کنیم. چه چیز می‌تواند یا باید محتوای هنر امروزی باشد؟

هنر در همۀ زمان‌ها، فکر دورۀ خود، بنیاد زندگی، احساس زندگی را نشان می‌دهد؛ پس باید هم بپرسیم که چه‌چیز احساس زندگی است، و به‌ویژه چه‌چیز احساس زندگی جوانان در دنیای کنونی است. در اینجا هم به ناگاه کوشش در راه گسترش، در راه توسعه به چشم می‌خورد، که دوره‌های پیشین به این صورت با آن آشنا نبود. جوان امروزی زندگی خود را دیگر در پیوند با سنّت، با دیار خود، با جامعۀ فرهنگی خود، که در آن پرورش یافته است، نمی‌بیند، بلکه آن را در همۀ جهان می‌بیند، که او آن را در اصل یکتا می‌انگارد. این گرایش که جهان را، یا کیهان را به‌مانند فضای زندگی خود احساس کنیم، که سرنوشت هر یک از ما وابسته بدان است، به‌یقین در آینده شدّت بیشتری پیدا خواهد کرد. و این گرایش با همان گرایشی در علم همخوانی دارد که همۀ طبیعت را یکپارچه می‌بیند، و در پی صورتبندی قوانینی است که در همۀ رشته‌ها به کار آید. تحقّق این کار، چنانچه پیش از این شرح دادیم، علم را همواره به سوی مرحلۀ بالاتری از انتزاع کشانده است، و به این ترتیب می‌توان تصّور کرد که اگر این آمادگی را داشته باشیم تا به دیگر حوزه‌هایی که از زندگی درعمل به‌دور است، ورود پیدا کنیم، در آن صورت می‌توان رابطۀ زندگی را هم با ساختار فکری و اجتماعی روی زمین از منظر هنر نمایاند.

امّا در کنار این گرایش به گسترش فضای زیستی برای فرد، ویژگی دیگری، با خصیصۀ بیشتر منفی در احساس به زندگی در نسل جوان دیده می‌شود، که روان‌شناسان به‌تفصیل به تشریح آن پرداخته‌اند. می‌توان آن را کوششی در راه دوری‌جستن از شکل دانست، یعنی می‌توان آن را کوششی بر "شکل‌زدایی" نامید. این خصیصه به‌خوبی برای مثال در موسیقی جاز مشهود است، و در تداوم آن، که در نزد بخشی از جوانان بسیار مورد پسند است، به‌طوری‌که گاه آن را چون نگرشی از جهان درمی‌یابند. در اینجا ابهام در شکل یک مشخصّه است که هم در هارمونی و هم در وزن به چشم می‌آید. صدا در اینجا دیگر نباید خالص باشد، بلکه باید درهم باشد، وزن هم در اینجا به وزن اصلی و وزن آهنگین بخش می‌شود و به این ترتیب در آن، توازن معمول در موسیقی پبشین به‌وجود می‌آید. در آواز، به‌جای متن آواز سرانجام تنها هجاهای بدون ارتباط با یکدیگر یا صوت‌های طنین‌وار خارج می‌شود، امّا صورت زبانی هم ناپدید می‌شود. امّا در اینجا صورتی نو به‌جای آن نیامده است. این ویژگی‌های موسیقی جاز را روان‌شناسان مشخصّۀ خلق‌وخوی جوانان می‌دانند. همۀ احساسات در اینجا نشان از سربه‌هوایی چشم‌گیر، گنگی، و بی‌مبالاتی دارد؛ و این سرسری‌بودن هم بر نبود ارتباط‌های شخصی و واقعی استوار است، یعنی بر دوری از واقعیّت، که درعین‌حال هم به تشدید آن می‌پردازد. و گونتر آندرس هم در بارۀ جوانان ما می‌گوید: " آنها برای زمان‌ نامعلوم دیگری‌اند، که حالا وقت آن در این دنیا نیست."

من هم می‌خواهم بگویم که این صفحه از احساس ما به زندگی امروزی، یا شاید بهتر باشد بگویم از احساس به زندگی نزد جوانان ما، مسئلۀ اصلی هنر امروزی است. امّا به نظر می‌رسد که این نکته را هم نمی‌توان انکار کرد که این گرایش به شکل‌زدایی، نفی همۀ هنر باشد، که راه‌یابی بر هر هنری را به‌جدّ می‌بندد؛ زیرا که هنر یعنی شکل‌دادن. دربرابر گرایش به شکل‌زدایی، دست‌زدن به هر تجربه‌ای در صورت، مانند روش‌های ساخت موسیقی از راه پردازش الکترونیک، و مانند آنها کمکی نمی‌کند؛ زیرا آنجا که محتوا دیگر بر شکل‌دادن اصرار ندارد، هر کمکی هم بی‌فایده است تا صورت‌های تازه‌ای بیابیم.

و شاید هم بتوان در این فرایند "شکل‌زدایی" نظیرهایی در پیدایی علم جدید، به‌ویژه در فیزیک اتمی، بیابیم. پیش‌از‌این به این نکته اشاره کردم که پیش از صورتبندی نظریّۀ نسبیّت و نظریّۀ کوانتومی مرحلۀ غریبی از سردرگمی به‌وجود آمده بود، که فیزیک‌دان‌ها در آن این احساس را داشتند، که همۀ مفاهیمی، که با آنها در حوزۀ طبیعت به‌درستی کنار آمده‌ بودند، دیگر کاملاً مناسب نبودند، بلکه آن مفاهیم را فقط باتقریب و با‌ابهام می‌توانستند به‌کار بندند. مسلّم است که این مرحله از علم چندان رضایت خاطر آنها را فراهم نمی‌آورد، بلکه بیشتر مرحلۀ نفی علم بود. و هر کس می‌دانست که این مرحله نمی‌تواند نتایج ماندگاری با خود بیاورد؛ امّا این مرحله برای تدارک آن صورت آتی کارکردی جدّی داشت. همین مرحله آن فضای آزادی را پدیدار کرد، که بدان نیاز بود تا به آن مفاهیم انتزاعی‌ای نزدیک شویم که با آنها بعدها توانستیم به حوزه‌های بزرگ مرتبط بایکدیگر نظم دهیم.

امروز هم وضع به همین صورت است، که گرایش به "شکل‌زدایی" از احساسی از زندگی برمی‌خیزد، که نه‌تنها به همۀ صورت‌های کنونی بی‌اعتماد است، بلکه در پس آنها به روابطی گمان می‌برد که شاید بعدها زندگی با خود بیاورد. ممکن است این مهم‌ترین محتوای هنر جدید باشد.

امّا اگر این مقایسۀ میان مراحل تکامل هنر جدید را با علم جدید یک‌بار انجام دهیم، درمی‌یابیم که امروز دیگر نباید از هنر انتزاعی حرف بزنیم. هنر انتزاعی درواقع پیشتر پدیدار شده بود- مانند هنر پیرایش عربی در آغاز قرون وسطی یا هنر فوگ نزد باخ- و به‌یقین باز هم دوباره پدیدار خواهد شد. بخش‌های مهم هنر جدید را درواقع باید هنر نامعیّن، هنر نامفهوم نامید، و یا آن‌چنان‌که خود، گاه خود را می‌نامد، هنر نفی، هنر رهایی نامید- درحالی‌که باید به این نکته توجّه داشت که این هنر در بیان خود هنوز هم به صورت‌های پیشین آویخته است، که در اینجا هنوز هم به‌طور مبهم کورسو می‌زند؛ زیرا که آن به‌هم‌ریختگی محض کاملاً بی‌اهمیّت است.

امّا اگر بخواهیم گرایش‌های هنر جدید را از این منظر داوری کنیم – و من هم پیشتر تأکید کردم که این دیدگاهی کاملاً خاص است- باید آن مهم‌ترین نقطۀ قوّت را گرایش به کلّی‌شدن بنامیم. هنر نمی‌تواند خود را به سنّت‌های حوزۀ فرهنگی خاصّی پای‌بند کند، بلکه می‌خواهد آن احساسی از زندگی را بنمایاند که احساس همۀ انسان‌ها به همۀ دنیاست، گویی که از ستارۀ دیگری به‌نحوی به کلیّت زمین می‌نگرد. این که چنین گرایشی با وجود این هم از ابزارهای صوری سنّتی بتواند بهره بگیرد، چیزی است که سرودۀ سنت‌اگزوپری هوانورد به‌درستی نشان از آن دارد. صورت همیشه دربرابر محتوا بی‌اهمیّت است. زبانی نو، که این احساس فراگیر به زندگی را بر همگان بی‌واسطه بنمایاند، هنوز آن را نیافته‌ایم، زیرا که هنوز درواقع دست‌یافتنی نیست. امّا از بهترین کارهای هنر امروزی می‌توان دریافت که برای یافتن این زبان در چه جهاتی باید جستجو کرد.

و شاید هم بتوانیم همۀ آن چیزی را که در هنر پدیدار می‌شود، و ازقضا هم غریب است، با آن پیش‌مرحلۀ سردرگمی آشنا در علم مقایسه کرد، که هرچند درآغاز در جزئیّات رضایت‌بخش نبود، بر شناخت ما از روابط جدید و برای زبان نو، فضایی به‌وجود آورد. از این منظر هم می‌توانیم در بارۀ آیندۀ هنر کاملاً خوش‌بین باشیم، زیرا که چنین پیش‌مرحله‌ای هم به پایان خواهد رسید و به زمانی از وضوح در نمایاندن خواهد انجامید. امّا تا آن زمان هم نباید در بارۀ آنچه که تاکنون روی داده است، گزافه‌گویی کرد. برای مثال وقتی که در اثری مهم در بارۀ نقاشی در سدۀ بیستم چنین جمله‌ای گفته می‌شود: " حقیقت آن است که ما با فهم خود از زندگی، فرهنگ‌های جهان را ویران کرده‌ایم، امّا آنچه مرده است در نسوج آن که زنده است، هنوز زندگی می‌کند و دست‌اندرکار است"، به نظرم می‌رسد که حرفهای خیلی گنده‌ای در بارۀ چیزی بد گفته باشیم. همین وضع برای علم هم پیش آمده است. کوشش‌های بسی بزرگ می‌بایستی تا راه را اکنون به نهج درست بازگردانیم.

موضوع کلّی هم‌نشست امروز این است: "اهمیّت شناخت و تجربه‌های علم جدید در هنر". به همین سبب شاید کار ما این باشد، تا با توجّه به مقابسه‌ای که مکرّر بدان اشاره کردیم، به صورتبندی برخی از تجاربی بپردازیم که ما فیزیک‌دان‌ها از تکامل علم خود آموخته‌ایم، و گمان می‌کنیم که برای تکامل هنر هم در آینده می‌تواند سودمند باشد.

در اینجا می‌خواهم نتیجه‌گیری خود را با پرسشی آغاز کنم، که به کلمه‌ای باز می‌گردد که در زمان ما برسر همۀ زبانهاست، و آن هم کلمۀ "انقلاب" است. از انقلاب در علم، در هنر و در جامعه بسیار سخن گفته شده است. پس این پرسش را هم، باید بتوان مطرح کرد که: انقلاب در علم چگونه پدیدار می‌شود؟ پاسخ این است که: این انقلاب وقتی پدیدار می‌شود که بکوشیم تاحدّممکن چیزی را تغییر ندهیم، که همۀ کوشش خود را در این راه به‌کار بندیم تا بر حلّ مسئله‌ای خاص، که تا کنون راهی بر آن نیافته‌ایم متمرکز شویم، و تا آنجا که ممکن است با احتیاط به‌پیش رویم. و حتّی در جایی که آن تازگی مسئله خود را به ما تحمیل کرده باشد، جایی که آن کم‌وبیش از بیرون می‌آید و نه از ما، باز هم آن تازگی، در زمان دیگری، توان دگرگونی را دارد. و شاید در آن زمان بتواندسبب تغییرات بزرگی شود. تجربۀ ما در علم به ما می‌آموزد که هیچ چیز بی‌حاصل‌تر از این اصل نیست که بگوییم باید به هر قیمتی چیزی نو‌ آورد. به همین ترتیب در علم ما هم، یعنی در فیزیک اتمی، جستجوی امکانات صوری جدید، گرته‌های ریاضی جدید، هیچ حاصلی، تا پیش از اینکه محتوای روابط جدید بر ما آشکار شود، نداشت. و از این هم ناپخته‌تر این نظر است که بگوییم باید همۀ صورت‌های قدیم را ویران کنیم، تا آنکه نو به‌خودی‌خود پدیدار شود. با چنین قاعده‌ای در علم به‌یقین ما هرگز گامی به جلو برنداشته بودیم؛ زیرا که اوّلاً بدون صورت‌های قدیم، هرگز نمی‌توانستیم صورت‌های جدید را بیابیم، و ثانیاً در علم و هنر هیچ چیز به خودی خود پدیدار نمی‌شود. در اینجا باید خود به نو شکلی دهیم. و سرانجام نباید این تذکار را فراموش کرد که: اگرچه در پایان موضوع شکل‌دهی و ساخت صورت‌های نو در میان است، صورت‌های نو تنها می‌تواند از محتوای نو پدیدار شود؛ و این کار هرگز نمی‌تواند به‌عکس باشد. پدید‌آوردن هنر جدید، گمان می‌کنم به این معنی باشد که محتوا‌های نو را آشکار کنیم، یا بر گوش فهم‌پذیر کنیم، و نه آنکه فقط درپی صورت‌های جدید برآییم.

شاید بجا باشد تا محتوای این صحبتم را در چند جمله خلاصه کنم که آن را مدخلی بر این بحث می‌دانم. در هنر، مانندعلم، اهتمام به کلّیت دیده می‌شود. در علم کوشش ما بر این است تا همۀ رویدادهای فیزیکی را یک‌پارچه تفسیر کنیم، همۀ موجودات زنده را از دیدگاهی واحد فهم کنیم، و در این راه هم مسیری دراز را پشت سر گذاشته‌ایم. در هنر هم می‌خواهیم بنیادی بر زندگی را بنمایانیم که از آنِ همۀ انسان‌ها بر روی زمین است. این اهتمام به یگانگی و به ایجاز هم ناگزیر به انتزاع می‌انجامد، و شاید در هنر و هم در علم. آنچه را امروز در هنر پیش روی خود داریم، گمان نمی‌کنم که از آن این مرحله از انتزاع باشد؛ شاید آن با پیش‌مرحله‌ای از سردرگمی‌ای متناظر باشد که در علم هم ناگزیر به عبور از آن شدیم. در اینجا این چنین احساس می‌کنیم که صورت‌های کنونی دیگر تکافو نمی‌کند، تا محتوای جدید را یک‌پارچه‌تر بنمایاند، تا آن را، گرچه نه روشن است و نه چندان هم پرجنب‌وجوش، بتواند در شکلی دریابد.

و این همان تصویر کسی بود که از تکامل علم بر هنر داوری می‌کند، آن که امّا می‌داند که این داوری، هم می‌تواند نادرست باشد و هم سرسری.

* * *

*سخنرانی ورنر هایزنبرگ در هم‌نشستی در بنیاد کارایان در شهر سالتسبورگ، 1969

——————————-

ورنر هایزنبرگ: آن‌سوی مرزها: فهرست مطالب (به رنگ آبی به معنای موجودبودن نسخه)

فهرست مطالب:

پیشگفتار: ص ۷

بخش اوّل: شخصیّت‌ها

 آثار علمی آلبرت اینشتین: ص ۱۳

کشف پلانک و پرسش‌های اساسی نظریّۀ اتمی: ص ۲۰

نگرش فلسفی ولفگانگ پاؤلی: ص ۴۳

خاطره‌هایی از نیلس بور از سال‌های ۱۹۲۲-۱۹۲۷: ص ۴۳

 بخش دوم: فیزیک در حوزۀ گسترده‌تر

 مفهوم “نظریّۀ کامل” در علم جدید: ص ۷۳ : بنگرید به: ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها 

سخنرانی در جشن صدمین سال دبیرستان ماکس در مونیخ در تاریخ سیزدهم ژوئیّۀ ۱۹۴۹: ص ۸۱

فهم از طبیعت در فیزیک امروزی: ص ۹۵

فیزیک اتمی و قانون علیّت: ص ۱۱۴

سخنرانی در جشن هشت‌صدمین سال شهر مونیخ (۱۹۵۸): ص ۱۲۸

علم و فنّاوری در رویدادهای سیاسی زمان ما: ص ۱۴۷

انتزاع در علوم جدید: ص ۱۵۱

وظایف و مسائل امروزی در پیش‌برد پژوهش‌های علمی در آلمان: ص ۱۷۱

قانون طبیعت و ساختار مادّه: ص ۱۸۷

طبیعت از نگاه گوته و دنیای علم و فنّاوری: ص ۲۰۷

گرایش به انتزاع در هنر و علم جدید: ص ۲۲۷

تغییر انگارههای فکری در سیر پیشرفت علم: ص ۲۳۹

مفهوم زیبایی در علوم دقیق:ص ۲۵۲ ؛ بنگرید به: ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها 

آیا فیزیک به پایان کار خود رسیده است؟: ص ۲۷۰

علم در مدارس عالی امروزی: ص ۲۷۸

 حقیقت علمی و حقیقت دینی: ( سخنرانی ورنر هایزنبرگ در فرهنگستان کاتولیک باواریا، به هنگام دریافت جایزۀ رومانو گواردینی، در بیست‌وسوّم مارس ۱۹۷۳) ص ۲۹۹؛ بنگرید به: ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها 

 اعلام: ص ۳۱۶

* * * *

Kurztitelaufnahme

Werner Heisenberg: Schritte über Grenzen: die Tendenz  zur  Abstraktion in moderner  Kunst  und Wissenschaft

ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها: گرایش به انتزاع در هنر و علم جدید، ۱۹۸۴

—————————————————–

Related Links

هانس کونگ: سرآغاز همه چیز؛ ورنر هایزنبرگ: حقیقت علمی و حقیقت دینی؛ نیلس بور: فیزیک اتمی و فلسفه؛ فون وایتسکر: علم ما را به‌کجا می‌برد؟؛ نیلس بور: مجموعۀ آثار (۲)؛ژاک مونو: ملکوت و ظلمت؛ ژاک مونو: در بارۀ معنای اصل دوم ترمودینامیک؛ ورنر هایزنبرگ: جزء و کلّ؛ ژاک مونو: تصادف و ضرورت؛ مانفرد آیگن: تصادف و ضرورت؛ لویی دوبروی: آیا فیزیک کوانتومی علّت‌ناگرا می‌ماند؟؛ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها 

حسین نجفی‌زاده (نجفی زاده)، تهران ( یکشنبه ، ۲۲ دی ، ۱۳۹۲ )

© انتشار برگردان فارسی ورنر هایزنبرگ: آن سوی مرزها (گرایش به انتزاع در هنر و علم جدید) به سیاقی که در این وبگاه آمده، بدون اجازۀ کتبی از www.najafizadeh.org ممنوع است.
   © Copyright  2012 - 2024  www.najafizadeh.org. All rights reserved.